زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست
عمر جاویدان، عذاب جاودانی بیش نیست
لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار
زین گلستان بهره بلبل، فغانی بیش نیست
میکند هر قطره اشکی، ز داغی داستان
گر چو شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست
آنچنان دور از لبش بگداختم، کز تاب درد
چون نی، اندام نحیفم استخوانی بیش نیست
من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن
ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست
تکیه بر تاب و توان کم کن، که در میدان عشق
آن ز پا افتاده ای، وین ناتوانی بیش نیست
قوت بازو سلاح مرد باشد، که آسمان
آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست
هر خس و خاری در این صحرا بهاری داشت لیک
سر بسر دوران عمر ما، خزانی بیش نیست
ای گل، از خون رهی پروا چه داری؟ کان ضعیف
پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست