تا قیامت میدهد گرمی بدنیا آتشم
آفتاب روشنم، نسبت مکن با آتشم
شعله خیزد از دل بحر خروشان، جای موج
گر بگیرد یک نفس در هفت دریا آتشم
چیست عالم؟ آتشی با آب و خاک آمیخته
من نه از خاکم نه از آبم، که تنها آتشم
شمع لرزان وجودم را، شبی آرام نیست
روزها افسرده ام چون آب و شبها آتشم
اشک جانسوزم، اثرها چون شرر باشد مرا
قطره آبم بچشم خلق، اما آتشم
در رگ و در ریشه من اینهمه گرمی ز چیست؟
شور عشقم، یا شراب کهنه ام، یا آتشم؟
از حریم خواجه شیراز می آیم رهی
پای تا سر مستی و شورم، سراپا آتشم