رخم چو لاله ز خوناب دیده، رنگین است
نشان قافله سالار عاشقان، این است
مبین به چشم حقارت به خون دیده ما
که آبروی صراحی، به اشک خونین است
ز آشنائی ما عمرها گذشت و هنوز
بدیده منت آن جلوه نخستین است
نداد بوسه و این با که میتوان گفتن؟
که تلخ کامی ما، ز آن دهان شیرین است
به رهنمائی عقل، از بلا چه پرهیزی؟
بلای جان تو این عقل مصلحت بین است
به روشنان، چه بری شکوه از سیاهی بخت
که اختر فلکی نیز چون تو مسکین است
به غیر خون جگر نیست بی نصیبان را
زمانه را چه گنه چون نصیب ما این است
رهی، ز لاله و گل نشکفد بهار مرا
بهار من، گل روی امیر و گلچین است