بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما، ترک دلازاری کند
بر گذرگاهش فرو افتادم از بیطاقتی
اشک لرزان، کی تواند خویشتن داری کند؟
چاره ساز اهل دل باشد، می اندیشه سوز
کو قدح؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند
دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند
عشق روزافزون من، از بی وفائی های اوست
می گریزم، گر بمن روزی وفاداری کند
گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست، تا ما را خریداری کند؟
از دیار خواجه شیراز میآید «رهی »
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند
میرسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گهرباری کند