کنج غم هست، اگر بزم طرب جایم نیست
هست خون دل، اگر باده به مینایم نیست
بسراپای تو، ای سرو سهی قامت من
کز تو فارغ سر موئی، بسراپایم نیست
تو تماشاگه خلقی و من از باده شوق
مستم آن گونه، که یارای تماشایم نیست
چه نصیبی است، کز آن چشمه نوشینم هست؟
چه بلائی است، کز آن قامت و بالایم نیست؟
گوهری نیست به بازار ادب، ورنه رهی
دامن دریا، چون طبع گهرزایم نیست