" rel="stylesheet"/> "> ">

صدف های تهی

رفتند اهل صحبت و یاری پدید نیست
وز کاروان رفته غباری پدید نیست
از جام، مانده نامی و از می حکایتی
میخانه یی و باده گساری پدید نیست
ما بلبلان سوخته دل، از نوای عشق
بربسته ایم لب، که بهاری پدید نیست
روشندلی نماند به ظلمت سرای خاک
برگ گلی به سایه خاری پدید نیست
ما آن پیاده ایم که از پا فتاده ایم
در عرصه وجود، سواری پدید نیست
شادی طمع مدار، که آشوب ماتم است
یاری ز کس مجوی، که یاری پدید نیست
آهی نخیزد از دل خاموش من، رهی
زان آتش فسرده، شراری پدید نیست

پاییز ١٣٤٥