دوش دیدم مهی به رهگذری
حور عینی به جامه بشری
لاله رویی ز گل رخان ممتاز
سرو قدی ز پای تا سر ناز
خرمن گل نشانی از بدنش
نوبهاری درون پیرهنش
صبح شرمنده از بناگوشش
ریخته زلف تا سر دوشش
جنبش طره طلایی او
داده رنگی به دل ربایی او
زلف زرین و سینه سیمین بود
این به از آن و آن به از این بود
چشم جادویش، آسمانی رنگ
با اسیران، چو آسمان در جنگ
نگهش همچو برق، شعله فکن
مژه برگشته تر ز طالع من
خرمنی، ارغوان و سنبل بود
یک جهان لطف و یک چمن گل بود
داشت آن رشک حور و غیرت سرو
لب لعلی به رنگ خون تذرو
لاله گون ز آتش جوانی بود
چشمه آب زندگانی بود
خنده شیرین و عشوه شورانگیز
کرده بازارش از دو جانب تیز
کنج لعلش ز خوش خط و خالی
بوسه میگفت: جای من خالی
جان و دل را به جلوه آفت بود
برگ گل کی بدان لطافت بود؟
جامه آتشین نموده به بر
تا زند بر دل آتشی دیگر
گر تو هم دیدی آن دل آرایی
می نکردی از او شکیبایی
باری آن مه روان چو کبک دری
وز پی او سگی به پویه گری
مردمان صید آن رمیده غزال
او خرامان و سگ هم از دنبال
گه به لطفش نواخت از یاری
گاه بوسیدش از وفاداری
گفتم: ای بر سمند حسن سوار
وی ز آهوی چشم شیر شکار
مگر از بی دلان چه دیدستی
که دل نازنین به سگ بستی
حیف باشد که چون تو دلداری
همنشین با سگی شود باری
یار گرگ آهوی ختن نشود
حور عین، جفت اهرمن نشود
چند پویی طریق پستی را؟
کن رها خوی سگ پرستی را
گلرخ از من، چو این کلام شنید
بر من و بر حدیث من خندید
گفت ز آن رو به سگ شدم پابست
که دل از دست ناکسانم خست
آه از این رهزنان خلق ربای
اهرمن سیرت فرشته نمای
از ره مردمی، گم اند اینان
دزد ناموس مردم اند اینان
بیم دزدان به سگ قرینم کرد
باکم از خویش همنشینم کرد
سگ، که یک رنگی است شیوه او
به از این گرگهای روبه خوی
ابتدا خویش را چو موش کنند
حلقه بندگی به گوش کنند
لیک کم کم کشد به پنهانی
کار موشان به گربه رقصانی
گر کشد خاطرم به سگ شاید
که از او جز وفا نمی آید
سگ که افسانه در وفاداری است
به از آن کس که از وفا عاری است