" rel="stylesheet"/> "> ">

راز شب

شب، چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان، قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش
گفتمش: ای روی تو صبح امید
در دل شب، بوسه ما را که دید؟
قصه پردازی، در این صحرا نبود
چشم غمازی، بسوی ما نبود
غنچه خاموش او، چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت:
باخبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آنرا دید شب
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت
موج دریا، جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
قصه را، پارو به قایق بازگفت
داستان دل کشی ز آن راز گفت
گفت قایق هم به قایق بان خویش
آنچه را بشنید از یاران خویش
مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او
لیک درد اینجاست کآن ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل، راز را
آن تهی طبل بلند آواز را
لاجرم، فردا از آن راز نهفت
قصه گویان، قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وا میکند
راز را چون روز، افشا میکند

مردادماه ١٣٢٨