" rel="stylesheet"/>
"> ">
نوسخن
کتابخانه
فرهنگ واژگان
وزنیاب
جستجوی آزاد
جستجوی آزاد
جستجوی ابیات دارای همه عبارات
به ترتیب مطابقت
به ترتیب مطابقت
به ترتیب کتاب
راهنما
کتابخانه فارسی
/
دیوان رهی معیری
/
مثنوی ها و منظومه ها
/
سنگریزه
سنگریزه
روزی بجای لعل و گهر، سنگ ریزه ای
بردم به زرگری، که بر انگشتری نهد
بنشاندش بحلقه زرین عقیق وار
آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد
زرگر، ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
وانگه بخنده گفت که این سنگریزه چیست؟
حیف آیدم ز حلقه زرین، که این نگین
ناچیز و خوارمایه و بی قدر و بی بهاست
شایان دست مردم گوهرشناس نیست
در زیر پا فکن، که بر انگشتری خطاست
هر سنگ بدگهر، نه سزاوار زینت است
با زر سرخ، سنگ سیه را چه نسبت است؟
گفتم به خشم، زرگر ظاهرپرست را:
کای خواجه، لعل نیز ز آغوش سنگ خاست
ز آن رو گرانبهاست که همتای آن کم است
آری هرآنچه نیست فراوان، گرانبهاست
وین سنگریزه ای که فراچنگ من بود
خوارش مبین، که لعل گران سنگ من بود
روزی به کوهپایه، من و سروناز من
بودیم ره سپر، به خم کوچه باغها
این سو روان به شادی و آن سو دوان بشوق
لبریز کرده از می عشرت، ایاغها
ناگاه چون پری زادگان، آن پری فتاد
وز درد پا، ز پویه و بازیگری فتاد
آسیمه سر، دویدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پای او
بر پای نازنین، چو نکو بنگریستم
آگه شدم، ز حادثه جانگزای او
دریافتم که پنجه آن ماه، رنجه است
وز سنگریزه ای، بت من در شکنجه است
من خم شدم به چاره گری، در برابرش
و آن مه نهاد بر کف من، پای نرم خویش
شستم به اشک، پای وی و چاره ساختم
آن داغ را، به بوسه لبهای گرم خویش
وین گوهری، که در نظرت سنگ ساده است
بر پای آن پری، چو رهی بوسه داده است
شهریور ١٣٢٩
درباره نوسخن