" rel="stylesheet"/> "> ">

نیروی اشک

عزم وداع کرد، جوانی به روستای
در تیره شامی، از بر خورشید طلعتی
طبع هوا، دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب، در دل دریای ظلمتی
زن گفت با جوان که ازین ابر فتنه زای
ترسم رسد به گلبن حسن تو، آفتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه، چراغ کلبه من باش ساعتی
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باک
دریادلان، ز موج ندارند دهشتی
برخاست تا برون بنهد پای ز آن سرای
کو را دگر نبود مجال اقامتی
سرو روان، چو عزم جوان استوار دید
افراخت قامتی، که عیان شد قیامتی
بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش
چون مفلس گرسنه، بخوان ضیافتی
با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق
بی آنکه از زبان بکشد بار منتی
چون گوهری که غلطد بر صفحه ای ز سیم
غلطان به سیمگون رخ وی، اشک حسرتی
ز آن قطره سرشک، فرو ماند پای مرد
یکسر ز دست رفت، اگرش بود طاقتی
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتی میان آتش و آب است نسبتی
این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت
چندان اثر، که قطره اشک محبتی

تیرماه ١٣٢٠