تو ای بی بها شاخک شمعدانی
که بر زلف معشوق من، جا گرفتی
عجب دارم از کوکب طالع تو
که بر فرق خورشید مأوا گرفتی
قدم از بساط گلستان کشیدی
مکان بر فراز ثریا گرفتی
فلک ساخت، پیرایه زلف حورت
دل خود چو از خاکیان واگرفتی
مگر طایر بوستان بهشتی؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه مشک سای نسیمی؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست اندیشه مائی ای گل؟
که زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشین روی یاری
که آتش چو ما، در سراپا گرفتی
گرت نیست دل از غم عشق، خونین
چرا رنگ خون دل ما گرفتی؟
بود موی او، جای دلهای مسکین
تو مسکن در آن حلقه، بی جا گرفتی
از آن طره پرشکن، هان بیک سو
که بر دیده، راه تماشا گرفتی
نه تنها در آن حلقه، بوئی نداری
که با روی او، آبروئی نداری