دردا که نیست جز غم و اندوه، یار من
            ای غافل از حکایت اندوه بار من
         
        
            گر شکوه ای سرایم از احداث روزگار
            رحم آوری، به روز من و روزگار من
         
        
            رنج است بار خاطر و زاری است کار دل
            این است از جفای فلک، کار و بار من
         
        
            رفت آن زمان، که نغمه طرازان عشق را
            آتش بجان زدی، غزل آبدار من
         
        
            شیرین ز میوه سخنم بود کام خلق
            دردا که ریخت باد فنا، برگ و بار من
         
        
            عمری چو شمع در تاب و تابم، عجب مدار
            گر شعله خیزد از جگر داغدار من
         
        
            ور ز آنکه همدمی است مرا، دلنشین غمی است
            پاینده باد غم، که بود غمگسار من!