پیک مراد، نامه جان پرور تو را
آورد و ریخت خرمن گل، در کنار من
یک آسمان ستاره و یک کاروان گهر
افشاند بر یمین من و بر یسار من
شعری به تابناکی و نظمی به روشنی،
مانند اشک دیده شب زنده دار من
دیگر به سیر باغ و بهارم، نیاز نیست
ای بوستان طبع تو، باغ و بهار من
بردی گمان، که شاهد معنی است ناشکیب
در انتظار خامه صورت نگار من
غافل، که با شکنجه این درد جانگداز
غیر از اجل، کسی نکشد انتظار من
فرداست ای رفیق، که از پاره های دل
افشان کنی شکوفه و گل بر مزار من
فرداست، کز تطاول گردون رود بباد
تنها نه جان خسته، که مشت غبار من
وین شکوه ها که کلک من از خون دل نگاشت
بر لوح روزگار، بود یادگار من