چه رفته است، که امشب سحر نمی آید
            شب فراق به پایان مگر نمی آید
         
        
            جمال یوسف گل، چشم باغ روشن کرد
            ولی ز گمشده من خبر نمی آید
         
        
            ترا مگر به تو نسبت کنم به جلوه ناز
            که در تصور از این خوبتر نمی آید
         
        
            طریق عقل بود ترک عاشقی دانم:
            ولی ز دست من این کار برنمی آید
         
        
            دو روزه، نوبت صحبت عزیز دار رهی
            که هرکه رفت از این ره، دگر نمی آید