دو برادر بودند یکی خدمت سلطان کردی و دیگر بزور بازو نان خوردی. باری توانگر گفت: درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی.
گفت: تو چرا کار نکنی تا از مذلت خدمت رهائی یابی که خردمندان گفته اند: نان خود خوردن و نشستن به که کمر زرین بخدمت بستن.