آورده اند که سیاه را در آن مدت نفس طالب بود و شهوت غالب. مهرش بجنبید و مهرش برداشت. بامدادان ملک کنیزک را جست و نیافت.
حکایت بگفتند خشم گرفت و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق دراندازند. یکی از وزرای نیکمحضر روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: سیاه بیچاره را در این خطائی نیست که سایر بندگان و خدمتکاران بنوازش خداوندی متعودند.
ملک گفت: اگر در مفاوضه او شبی تأخیر کردی چه شدی؟ که من او را افزون از قیمت کنیزک دلداری کردمی. گفت: ای خداوند نشنیده ای که