" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت (٨)

یکی را از بزرگان به محفلی اندر همی ستودند و در اوصاف جمیلش مبالغه میکردند. سر برآورد و گفت: من آنم که من دانم
کفیت ازی یا من یعد محاسنی
علا نیتی هذا و لم تدر ما بطن
شخصم به چشم عالمیان خوب منظرست
وز خبث باطنم سر خجلت فتاده پیش
طاوس را بنقش و نگاری که هست، خلق
تحسین کنند و او خجل از پای زشت خویش