پیاده ای سر و پا برهنه با کاروان حجاز از کوفه بدرآمد و همراه ما شد و معلومی نداشت. خرامان همی رفت و میگفت
نه بر استری سوارم نه چو اشتر زیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی میزنم آسوده و عمری میگذارم
اشترسواری گفتش: ای درویش کجا میروی؟ برگرد که بسختی بمیری. نشنید و قدم در بیابان نهاد و برفت. چون به نخله محمود رسیدیم توانگر را اجل فرا رسید. درویش ببالینش فراز آمد و گفت: ما به سختی نمردیم و تو بر بختی بمردی