" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت (٤٥)

پیرمردی لطیف در بغداد
دختر خود بکفشدوزی داد
مردک سنگدل چنان بگزید
لب دختر که خون ازو بچکید
بامدادان پدر چنان دیدش
پیش داماد رفت و پرسیدش:
کای فرومایه این چه دندانست
چند خائی لبش نه انبانست
بمزاحمت نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جد ازو بردار
خوی بد در طبیعتی که نشست
ندهد جز بوقت مرگ از دست