" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت (١٢)

درویشی را ضرورتی پیش آمد. کسی گفت: فلان نعمتی دارد بیقیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد.
گفت: من او را ندانم. گفت: منت رهبری کنم. دستش گرفت تا بمنزل آن شخص درآورد یکی را دید لب فروهشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت. کسی گفتش چه کردی؟ گفت: عطای او را بلقای او بخشیدم
مبر حاجت بنزدیک ترشروی
که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گوئی غم دل با کسی گوی
که از رویش بنقد آسوده گردی