درویشی را ضرورتی پیش آمد. کسی گفت: فلان نعمتی دارد بیقیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد.
گفت: من او را ندانم. گفت: منت رهبری کنم. دستش گرفت تا بمنزل آن شخص درآورد یکی را دید لب فروهشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت. کسی گفتش چه کردی؟ گفت: عطای او را بلقای او بخشیدم