" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت (١٦)

اعرابی را دیدم در حلقه جوهریان بصره حکایت همیکرد، که وقتی در بیابانی راه گم کرده بودم و از زاد معنی با من چیزی نمانده و دل بر هلاک نهاده، که ناگاه کیسه ای یافتم پر مروارید.
هرگز آن ذوق شادی فراموش نکنم که پنداشتم گندم بریانست و باز آن تلخی و نومیدی که معلوم کردم که مرواریدست
در بیابان خشک و ریگ روان
تشنه را در دهان چه در چه صدف
مرو بی توشه، کاو فتاد از پای
بر کمربند او چه زر چه خزف