" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت (١٩)

هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم.
به جامع کوفه درآمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم
مرغ بریان، بچشم مردم سیر
کمتر از برگ تره بر خوانست
وانکه را دستگاه و قوت نیست
شلغم پخته مرغ بریانست