" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت (٢٣)

مالداری را شیندم که به بخل چنان معروف بود که حاتم طائی در کرم ظاهر حالش بنعمت دنیا آراسته و خست نفس جبلی در وی همچنان متمکن؛
تا بجائی که نانی بجانی از دست ندادی و گربه بوهریره را بلقمه ای ننواختی و سگ اصحاب کهف را استخوانی نینداختی. فی الجمله خانه او را کس ندیدی در گشاده و سفره او را سرگشاده
درویش بجز بوی طعامش نشنیدی
مرغ از پس نان خوردن او ریزه نچیدی
شنیدم که به دریای مغرب اندر راه مصر برگرفته بود و خیال فرعونی در سر. حتی اذا ادرکه الغرق. بادی مخالف کشتی برآمد
با طبع ملولت چه کند دل که نسازد؟
شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی
دست دعا برآورد و فریاد بی فایده خواندن گرفت و اذا رکبوا فی الفلک دعوالله مخلصین له الدین
دست تضرع چه سود بنده محتاج را
وقت دعا بر خدا وقت کرم در بغل
از زر و سیم راحتی برسان
خویشتن هم تمتعی برگیر
وانگه این خانه کز تو خواهد ماند
خشتی از سیم و خشتی از زر گیر
آورده اند که در مصر اقارب درویش داشت به بقیت مال او توانگر شدند و جامه های کهن بمرگ او بدریدند و خزود میاطی بریدند. هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپائی روان و غلامی در پی دوان
وه که گر مرده بازگردیدی
به میان قبیله و پیوند
رد میراث سخت تر بودی
وارثان را ز مرگ خویشاوند
بسابقه معرفتی که میان ما بود آستینش گرفتم و گفتم:
بخور ای نیک سیرت و سره مرد!
کان نگون بخت گرد کرد و نخورد