" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت (١٠)

یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنائی برخواند. فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده بدر کنند. مسکین برهنه بسرما همی رفت.
سگان در قفای او افتادند خواست تا سنگی بردارد و سگانرا دفع کند، در زمین یخ گرفته بود. عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مرد مانند سگ را گشاده اند و سنگ را بسته.
امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت: جامه خود میخواهم اگر انعام فرمائی رضینا من نوا لک بالرحیل
امیدوار بود آدمی بخیر کسان
مرا بخیر تو امید نیست شر مرسان
سالار دزدانرا برو رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.