مردم قریه بعلت جاهی که داشت بلیتش میکشیدند و اذیتش را مصلحت نمی دیدند. تا یکی از خطبای آن اقلیم که با او عداوتی نهانی داشت باری به پرسش آمده بودش.
گفت: ترا خوابی دیده ام خیر باد. گفتا: چه دیدی؟ گفت: چنان دیدم که ترا آواز خوش بود و مردمان از انفاس تو در راحت.
خطیب اندرین لختی بیندیشید و گفت: این مبارک خوابیست که دیدی که مرا بر عیب خود واقف گردانیدی. معلوم شد که آواز ناخوش دارم و خلق از بلند خواندن من در رنجند. توبه کردم کزین پس خطبه نگویم مگر بآهستگی