" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت (٣)

پارسائی را دیدم بمحبت شخصی گرفتار نه طاقت صبر و نه یارای گفتار. چندانکه ملامت دیدی و غرامت کشیدی ترک تصابی نگفتی و گفتی
کوته نکنم ز دامنت دست
وز خود بزنی بتیغ تیزم
بعد از تو ملاذ و ملجائی نیست
هم در تو گریزم ار گریزم
باری ملامتش کردم و گفتم: عقل نفیست را چه شد تا نفس خسیس غالب آمد؟ زمانی به فکرت فرو رفت و گفت:
هر کجا سلطان عشق آمد نماند
قوت بازوی تقوی را محل
پاک دامن چون زید بیچاره ای
اوفتاده تا گریبان در وحل