" rel="stylesheet"/> "> ">

حکایت (٤)

روزی بغرور جوانی سخت رانده بودم و شبانگاه بپای گریوه ای سست مانده، پیرمردی ضعیف از پس کاروان همی آمد و گفت: چه خسبی که نه جای خفتنست؟
گفتم: چون روم که نه پای رفتن است. گفت: این نشنیدی که صاحبدلان گفته اند رفتن و نشستن به که دویدن و گسستن
ای که مشتاق منزلی مشتاب
پند من کاربند و صبر آموز
اسب تازی دو تک رود بشتاب
اشتر آهسته میرود شب و روز