حکایت (١٧)
        
            سالی از بلخ با میانم سفر بود و راه از حرامیان پر خطر. جوانی به بدرقه همراه ما شد، سپر باز چرخ انداز سلح شور بیش زور که به ده مرد توانا کمان او زه کردندی و زورآوران روی زمین پشت او بر زمین نیاوردندی، ولیکن چنانکه دانی متنعم بود و سایه پرورده، نه جهان دیده و سفر کرده. رعد کوس دلاوران بگوشش نرسیده و برق شمشیر سواران ندیده
        
 
        
            نیفتاده در دست دشمن اسیر
            بگردش نباریده باران تیر
         
 
        
            اتفاقا من و این جوان هر دو در پی هم دوان. هر آن دیوار قدیمش که پیش آمدی بقوت بازو بیفکندی و هر درخت عظیم که دیدی بزور سرپنجه برکندی، و تفاخرکنان گفتی:
        
 
        
            پیل کو تا کتف و بازوی گردان بیند
            شیر کو تا کف و سر پنجه مردان بیند
         
 
        
            ما در این حالت که دو هندو از پس سنگی سر برآوردند و آهنگ قتال ما کردند، بدست یکی چوبی و در بغل آن دیگر کلوخ کوبی. جوانرا گفتم: چه پائی؟
        
 
        
            بیار آنچه داری ز مردی و زور
            که دشمن بپای خود آمد بگور
         
 
        
            تیر و کمانرا دیدم از دست جوان افتاده و لرزه بر استخوان
        
 
        
            نه هر که موی شکافد بتیر جوشن خای
            بروز حمله جنگ آوران بدارد پای
         
 
        
            چاره جز آن ندیدم که رخت و سلاح و جامه رها کردیم و جان بسلامت بیاوردیم.
        
 
        
            بکارهای گران مرد کار دیده فرست
            که شیر شرزه درآرد بزیر خم کمند
         
        
            جوان اگر چه قوی یال و پیل تن باشد
            بجنگ دشمنش از هول بگسلد پیوند
         
        
            نبرد پیش مصاف آزموده معلومست
            چنانکه مسئله شرع پیش دانشمند