زسیم برف، زمین شد چوم قلزم سیماب
بیا و کشتی دریای لعل را دریاب
بیا و یک دو قدح کش چه می کنی آتش
که در شتا نرسد هیچ آتشی به شراب
زآب سرخ می افتاد باز زال خرد
چه جای زال که رستم بیفتد از سرخاب
ازین محیط تلوح ار خروج می طلبی
کسی برون نرود جز به کشتی می ناب
تن زمین همه در آهن است غرق که چرخ
سهام دی مهی از قوس می کند پرتاب
رود بباد چو دست چنار پنجه مرد
نعوذبالله اگر آورد برون زثیاب
میان برف بود پای راهمان قدرت
که دست و پنجه مفلوج راست در سیماب
فلک کبود شد و آفتاب می لرزد
زابر اگر چه نهانند هر دو در سنجاب
چنان مزاج هوا سردتر شدست اکنون
که از دهن شب و روزش روانه است لعاب
نمی کند نظر مهر آسمان به زمین
که در میانه هر دو کدورت است و حجاب
گذار بر کره گل نمی کند خورشید
زبیم آنکه مبادا فرو رود به خلاب
چگونه نور به مردم رسد؟ که عین زمین
همه بیاض گرفت است با سواد سحاب
زمانه خاک سیه خواست تا کند بر سر
زدست ابر، ولی بر زمین نیافت تراب
شدست حلیه طاوس روز، فاخته رنگ
کنون که رنگ حواصل گرفت بال غراب
من آسیاب فلک پردقیق می یابم
اگرچه فکر دقیقم نماند و رای صواب
ازین دقیق چه حاصل سپهر را چو ازان
نه قرص مهر برآید، نه گرده مهتاب
نمی کند اثری آفتاب و ممکن نیست
که با چنین تعبی آفتاب دارد تاب
عظیم کوته و تلخ است و سرد روز امروز
چو روزگار بداندیش شاه عرش حباب
جمال روی تو نقشی عجب زدست برآب!
زآتشست برآب حیات بسته نقاب
برآب چشم من، ابروی توست بسته پلی
چو نیست در نظرش بس پلی است زآن سوی آب
خیال چشم تو در خواب می توان دیدن
خیال چشم تو دارم، ولی ندارم خواب
بحسن و عارض و خط تو برده اند پناه
بهشت طوبی و «طوبی لعم و حسن مآب »
مرا به دور لبت شد یقین که جوهر لعل
پدید می شود از آفتاب عالم تاب
بهار شرح جمال تو داده در یک شرح
بهشت ذکر جمیل تو کرده، در هر باب
دل مرا سر زلف تو کرده، خانه سیاه
غم تو از دل تنگم شدست، خانه خراب
بسوخت این دل خام و به کام دل نرسید
بکام اگر برسیدی بریختی خوناب
لب و دهان تو را ای بسا حقوق نمک
که هست بر جگر ریش و سینه های کباب
هزار صید به هر موی می کشی در قید
کمند طره به هر سو که می کنی پرتاب
دهان تنگ تو زان روی هیچ پیدا نیست،
که فتنه گشت به عهد خدایگان نایاب
محیط کوه رکاب، آفتاب برق عنان
جم سپهر بساط، آسمان عرش جناب
معز دنیی و دین پادشاه، شیخ اویس
کش آفتاب ملوک از ملایک است، خطاب
نجوم کوکبه شاهی که در جمیع امور
کواکب از در او یافتند فتح الباب
زهی زمین زوقار تو کسب کرده درنگ
زهی سپهر ز عزم تو طرف بسته شتاب
نواهی تو فلک را ببسته راه مسیر
اوامر تو زمین را گشاده پای ذهاب
به قلعه ای که رسی ور حصار گردون است
به دولتت بگشاید «مفتح الأبواب »
به هر چه سعی کنی، ور برون زامکان است
به همت تو بسازد «مسبب الأسباب »
به پر تیر تو پرد همای فتح و ظفر
چنانکه طایر کیش آشیان به پر عقاب
زباد عزم تو خندیده ملک را گلبن
به آب تیغ تو گردیده چرخ را دولاب
قضاد قایق فکر تو تا بدید اول
بساخت از زر و از نقره این دو اسطرلاب
شمال رافت توست آنکه کشتی محتاج
برد به ساحل رحمت، ز موج خیز عذاب
عطای دست تو تا ابر دید با سایل
فکند بر رخ دریا هزار باره لعاب
چه حاجت است که سایل کند سؤال از تو؟
که بر سؤال، کفت را مقدم است جواب
عدو بلارکت آبی تنگ تصور کرد
چو پای پیش نهاد از سرش گذشت آن آب
به روزگار تو ابر از محیط آبی خواست
کف تو گفت به لفظی چو لؤلؤی خوشاب
تو ابر تشنه لب تیره روز را بنگر
که آب می طلبد با وجود ما، ز سراب
اگر ز سهم تو غیبت کند، عدو چه عجب!
که از نهیب تو ضیغم گذاشت مسکن خواب
سپهر مرتبه شاها چو رفت یرلغ شاه
که بنده باز نماند ز پای بوس رکاب
اگرچه برگ و نوایی نداشتم لیکن
شدم به حکم اشارت مصاحب اصحاب
چو عزم بود که باشم مقیم در طرفی
مقام بنده به بغداد دید شاه صواب
مقیم را همه جای از سه چیز نیست گزیر
نخست خرج و دوم خانه و سوم اسباب
محقق است شما را که بنده را چه قدر
ازین سه چیز نصیب است وزین سه نوع نصاب
امید هست که نوعی کند عنایت شاه
که باشم ایمن و آسوده در همه ابواب
بدولتت شود آزاد گردنم از قرض
به همتت شود آسوده خاطرم ز عقاب
همیشه تا به بیاض نهار می آرند
مسودات لیال از برای ضبط حساب
حساب عمر و بقای تو باد چندانی
که در محاسبه عاجز شوند، کلک و کتاب