سر سودای سر زلف تو تا در سر ماست
همچو مویت دل سودایی ما بی سر و پاست
ما چو موی تو همه حلقه بگوشت شده ایم
حلقه موی پریشان تو سرحلقه ماست
مو به مو حال پریشانی ما می گوید
مو به موی سر زلفت که بدین حال گواست
یک سر مو نظری با دل دروایم کن!
ای که از هر سر موی تو دلی اندرواست
گفته ای یک سر مویت به جهانی نی نی
یک سر موی تو را هر دو جهان نیم بهاست
شام را تیرگی از موی تو می باید برد
صبح را روشنی از روی تو می باید خواست
هر سحر مجمره بوی تو در دست شمال
هر نفس سلسله موی تو در دست صباست
عنبر خط تو بر دور قمر دایره ساز
سنبل موی تو بر برگ سمن غالیه ساست
می کند سرکشی آن موی فرومگذارش
که در آن سرکشی آشوب و پریشانیهاست
نگشاید بجز از موی میان تو ز هیچ
کار سلمان که فروبسته تر از بند قباست
نسبت موی تو با مشک نه رایی است صواب
بلکه سودای پراکنده و تدبیر خطاست
مشک با حلقه مویت سر سودا دارد
کژ خیالی است مگر مشک خطا را سوداست
بوست چون نافه گرم باز کنی یکسر موت
نکنم باز بهر نافه که در چین و خطاست
رنگ رخسار تو را سوسن و گل تو بر تو
موی گیسوی تو را شعر سیه تا برتاست
در سرم هست که چون موی تو کج بنشینم
وز رخ و قد تو گویم سخن روشن و راست
عکس رویت ز سواد زره موی سیاه
چون فروغ ظفر پرچم سلطان پیداست
شاه دلشاد سر و سرور شاهان جهان
کز جهان آمده بر سر سخنش موآساست
عکسی از بیرق او، غره غرای صباح
مویی از پرچم او، طره مشکین مساست
ای که با عرصه ملک تو جهان یک سر موست!
وی که با پرتو روی تو قمر کم زسهاست!
نعل شبرنگ تو موبند عروسان بهشت
گر دخیلت تتق پرده نشینان سهاست
کلک بی رای تو حرفی نتواند بنگاشت
تیغ بی حکم تو یک موی نیارد پیراست
کلک را با صفت فکر تو موی اندر سر
برق را با روش عزم تو خاراندر پاست
گاه در حل حقایق نظرت موی شکافت
گاه در کشف حقایق قلمت چهره گشاست
هر که را یک سر مو کین تو در دل بنشست
یک به یک موی زاندام به کینش برخاست
چنگ را موی کشان برد و پس پرده نشاند
غیرت عدل تو تادید که پیری رسواست
دم به دم آینه را روی سیه باد چو موی
در زمان تو بنا محرم اگر روی نماست
می چکد از بن هر موی دوصد قطره عرق
ابر را بس که زبر کف دست تو حیاست
ید بیضای کلیم است تو را کز اثرش
بر تن خصم تو هر موی یکی اژدرهاست
همچو موی سر قرابه که می پالاید
از زجاجی مژه دشمن تو خون پالاست
چرخ نه تو سر بوسیدن پایت دارد
پشت چون موی سر زلفش از آن روی دوتاست
دست بر بسته چو عودست مخالف بزنش
گرنهد یک سر موی پای برون از چپ و راست
باد عزمت سپه فتنه به یکدم شکند
گرچه انبوه تر از موی بتان یغماست
قاصرم در صفتت گرچه به مدح تو مرا
هر سر موی بر اندام زبانی گویاست
می چکد آب ز مو شعر ترم را که بسی
طبع من غوطه فکرت زده در بحر ثناست
جامه ای بافته ام بر قد مدح تو زموی
بخر این جامه زیبا که به از صد دیباست
در پس گوش منه در حدیثم چون موی
جای در گوش خودش کن که بدین پایه سزاست
ناروایی چنین شعر به هر حال روا
نبود خاصه درین فصل که مویینه رواست
شعر من بنده چو موی است و کمال سخنم
راست مویی است که در عین کمال شعراست
از صنایع به بدایع سخن آراسته ام
غرض بنده از این شعر نه مویی تنهاست
من که پروای سرو ریش خودم نیست زفکر
سر سودای سخنهای چو مویم ز کجاست؟
جای آن است که چون کلک تراشم سر و روی
که زمو بر سر کلک آمده صد گونه بلاست
خاطر آینه سیمای من اندر پی موت
گرچه چون شانه تراشیده ز سر چندین پاست
گرچه امروز سیه گشته و بر هم جسته
همچو موی سر زنگی تن ما از سرماست
آفتابی به تو گرم است مرا پشت امید
سرد باشد که کنم جامه مویی درخواست
می زد از بهر تراش استره سان بر سر سنگ
هر که او کرد زبان تیز و زکس مویی خواست
بر سر مویم و مو بر سر من چون گویم
که نه ما بر سر موییم و نه مو بر سرماست
سرو را دوش شنیدم که مگر سلطان را
به تراشیدن موی سر شهزاده هواست
این سخن راست چو بر لفظ مبارک بگذشت
مژده چون موی به هر گوش رسیده از چپ و راست
آسمان گفت که یارد که کند مویی کم
از سری کش فلک امروز چو موی اندرپاست
تیز شد استره و باز فرورفت به خود
گفت با خویش که مویی زسرش نتوان کاست
باز می خواست کزان موی تراشی بکند
اول از بندگی شاه اجازت می خواست
موی در تاب شد از استره در خود پیچید
کز سر جان نتوانست به یکدم برخواست
باش دلشاد که هرگز نشود مویی کم
هر کرا بر سر او سایه اقبال شماست
لله الحمد که گر موی برفت از سراو
تا قیامت سر و افسر بسلامت برجاست
تا شبیهند به ماران سیاه فرعون
موی های سیه و آفت ایشان موساست
از نهیب غضبت باد چو مار ضحاک
هر سر موی که اعدای تو رابر اعضاست