" rel="stylesheet"/> "> ">

در مدح دلشاد خاتون

مصور ازل از روح، صورتی می خواست
مثال قد تو را برکشید و آمد راست
بنفشه سنبل زلفت به خواب دید شبی
علی الصباح پریشان و سرگران برخاست
همه خیال سر زلف یار می بندم
شب دراز و برانم که سر به سر سوداست
خیال سرو بلندت در آب می جویم
زهی لطیف خیالی که در تصور ماست
به ناز اگر بخرامد درخت قامت تو
ز جای خود برود سرو، اگرچه پابرجاست
جهان حسن تو خوش عالمی است زانکه درو
شمال بر طرف آفتاب، غالیه ساست
تراست بی سخن اندر دهان نهان گوهر
نشان گوهر پاک تو در سخن پیداست
بیا به حلقه دیوانگان عشق و ببین
کز آن سلاسل مشکین چه فتنه ها برپاست
فتادگان سر کوی دوست بسیارند
ولیکن از سر کویت چو من فتاده نخاست
چو نیم مرده چراغی است آتشین، جانم
که در هوای تو بر رهگذار باد صباست
هر آن نظر که نه در روی توست، عین خطاست
هر آن نفس که نه بر یاد توست، باد هواست
رخ تو چشمه مهرست و گرد چشمه مهر
دمیده سبزه خطت، مثال مهر گیاست
فتاده خال تو بر آفتاب می بینم
مگر که سایه چتر رفیع ظل خداست
خدایگان سلاطین بحر و بر، دلشاد
که آسمان بزرگی و آفتاب عطاست
دلش به چشم یقین از دریچه امروز
همه مشاهد احوال عالم فرداست
ز شادی کف دستش مدام در مجلس
امل به قهقهه خندان، چو ساغر صهباست
قصور عقل زدرک کمال رفعت او
مثال چشمه خورشید، و چشم نابیناست
به بوی آنکه دماغ ملوک تازه کند
غبار اشهب او، گشته عنبر ساراست
بدان امید که در سلک خادمانش کشند
کمیته حلقه به گوش تو، لؤلؤ لالاست
ز تاب پرتو انوار روی روشن او
پناه جسته نظیرش به سایه عنقاست
ایا ستاره سپاهی که برج عصمت را
فروغ قبه مهد تو غره غراست!
تو عین لطفی و دریا، غدیر مستعمل
تو نور محضی و گردون، غبار مستعلاست
رفیع قدر تو چرخی همه ثبات و قرار
شریف ذات تو بدری، همه دوام و بقاست
زمانه را ز تو حظی که جسم را ز حیات
وجود را به تو راهی که چشم را به ضیاست
به کوشش آمده بر سر حسام تو در رزم
به بخشش آمده برتر کف تو از دریاست
بیاض تیغ تو آیینه جمال و ظفر
زبان کلک تو دندانه کلید رجاست
کفت به بسط، بسیط جهان گرفت و تو را
کف آیتی است که آن بر کفایت تو گواست
تمکن تو سراپرده در مقامی زد
که زهره با همه سازش، کنیز پرده سراست
دلت نوشته بر اقطار ابر را ادرار
کف تو رانده در آفاق بحر را اجراست
ز روی و رای تو خورشید، با هزار فروغ
زبزم عیش تو ناهید، با هزار نواست
به عهد عدل تو اسم خلاف بر بیداست
ازین مخالفتش افتاده لرزه بر اعضاست
به مرده ای که رسد مژده عنایت تو
چو غنچه در کفنش آرزوی نشو و نماست
سرای جاه تو دارالشفاست پنداری
از آنکه ساحت پاکش، بری ز گردهباست
به خاک پای تو کردن خطاست نسبت مشک
بخاک پای تو کان خون بهای مشک خطاست
ز باغ تیغ زمرد لباس خون ریزت
علامت یرقان بر جبین کاهرباست
ز چین ابروی خوبت به چشم خسروچین
فضای عرصه چین تنگ تر زچین قباست
به زیر زین زر اندر، تراست شبرنگی
که نعل او به گل تیره آفتاب انداست
هلال نعل ستاره ستام گردون سیر
جهان نورد و زمان سرعت و زمین پیماست
بلند پایه چو همت، فراخ رو چو طمع
گران رکاب چو حلم و سبک عنان چوذکاست
شب سعادت ارباب دولت است مگر
که روشنی سحر در مبادیش پیداست؟
ز روز و شب بگذشتی اگر نه آن بودی
که روز روشنش از روی و تیره شب زقفاست
ز اشتیاق سمش رفته نعل در آتش
شکال از آرزوی دست بوس او برپاست
به سعی و قوت سیرش، رسیده خاک زمین
هزار پی ز حضیض سمک بر اوج سماست
شدن به جانب بالا سحاب را ماند
ولی عرق نکند آن و این غریق حیاست
جوان چو دولت سلطان روان چو فرمانش
جهنده همچو اعادی رسیده همچو قضاست
شها، حسود ترا گر نمی تواند دید
تو شادزی که سبب کوربختی اعداست
مدار باک ز کید عدو که در همه وقت
مدار دور فلک بر مدار رای شماست
اگرچه دشمن آتش نهاد سوخته دل
زتاب تیغ تو در سنگ خاره ساخته جاست
کنون ببین که ز تأثیر نعل شبرنگت
بسان لمعه آتش، بجسته از خاراست
بر آب زد ز سر جهل دشمنت نقشی
گهی کز آتش شمشیر توامان می خواست
بسان مردمک چشم خود در آب نشست
گمان نبود وراکان سواد عین خطاست
در آب صورت خود چون بدید، صورت بست
که خود هر آینه اینجای بهترین ملجاست
زبان چرب تو اینک به نکته ای شیرین
برون کشید زبانش بسان موی از ماست
هزار نقش برآورد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آینه تصور ماست
عدوی خیبریت گر به قلعه جست پناه
شکوه حیدریت منجنیق قلعه گشاست
فلک جناب شها، با جناب عالی شاه
مرا زگردش گردون دون شکایتهاست
سوار گرم رو آفتاب پنداری
کشیده تیغ زر از بهر مردم داناست
جهان اگرچه سراپای رنگ و بوست همه
ولی نه رنگ مروت درو، نه بوی وفاست
تو خوی و رسم سپهر و ستاره از من پرس
نه در سپهر محابا، نه در ستاره حیاست
نه آخر از ستم، طبع دهر بی مهرست؟
نه آخر از سبب، چرخ سرکش رعناست
که بی ارادت و اختیار قرب دوماه
کمینه بنده شاه از رکاب شاه جداست
تنم بکاست ازین غم چو شمع و نیست عجب
که سینه همدم سوز است و دیده جفت بکاست
زخدمت ارچه جدا بوده ام ولیک مرا
همیشه در عقب شاه لشکری زدعاست
قوافل دعوات از زبان من همه وقت
رفیق کوکبه صبح و کاروان صباست
منم که نیست مرا در سخات هیچ سخن
تویی که در سخن من ترا هزار سخاست
منم که زیر نگین من است ملک سخن
کسی که در سخن امروز خاتم الشعراست
ز روی آینه زرنگار روشن روز
همیشه تا نفس پاک صبح زنگ زداست
زگرد خاطر و زنگ کدورت ایمن باد
درون پاک تو کآیینه خدای نماست