سرای خانه گیتی که خانه دودراست
در او اساس اقامت منه که رهگذر است
تو کدخدایی این خانه می کنی، غلطی
تو را مقام اقامت به خانه دگر است
مجال عمر تو چندانکه می شود کمتر
تو را امید فزون است و حرص بیشتر است
به اسمی و علمی از دو عالمی قانع
اگرچه خود تو برآنی که عالم این قدر است
شود درست عیارت ز آتش فردا
اگرچه کار تو امروز راست همچو زر است
منازل سفرت دور و راه رفتن توست
ولی نه مرکب راهت نه سفره سفر است
زجهل دامن درکش، به علم دین پیوند
که جهل خار ره دین و علم بارور است
تو فکر تیر و تبر می کنی به قصد کسان
مکن که ناوک تیر ضعیف کارگر است
به شرع اگرچه حلال است در مروت نیست
هلاک صید که او نیز چون تو جانور است
چه رحمت و شفقت در دل آید آنکس را
که در دلش همه تیر است و در سرش تبر است
ملک نهاد فقیر از ملک نژاد، به است
به پیش من ملک آن است کو ملک سیر است
سرای و باغ، چو بی کدخدا بخواهد ماند
گل و بنفشه مرست و سر او باغ مرست
مشو زحادثه ایمن که از فلک تا حشر
روان به ساحل گیتی قوافل حشر است
ز رفتن دگران پند جونه از ناصح
حقیقت سخن این است و غیر آن سمر است
به گردن همه تیغ اجل درآمده است
سبک سری که ز شمشیر مرگ برحذر است
خدنگ چار پر مرگ باز نتوان داشت
هزار تو اگرت درع و جوشن و سپر است
به پای دار طریق قیام لیل چو شمع
که نور طلعت شمس از کرامت سحر است
تو روزی از در آنکس طلب که هر روزت
به قرص گرم خورش آسمان وظیفه خوراست
سیاه کاسه بود وقت شام از آن تنگ است
بقای صبح کم آمد چرا که پرده در است
به خاک بر سر و چشم، سیر، به که به پا
که هر کجا که بر آن پا نهند چشم و سر است
صدت حدیث و خبر بر دل است ازین معنی
ولی دلت همگی زان حدیث بی خبر است
چو آفتاب زهر ذره می شود لامع
فروغ صبح حجابی که هست در سحر است
تو را زخاصیت آفتاب چیست خبر
به غیر از آنکه از انوار دیده بهره ور است؟
درین سراچه کسی نیست کزغمی خالی است
به قدر خویش همه کس مقید قدر است
ز سوز سینه لب بحر روز و شب خشک است
زآب دیده رخ ابر صبح و شام تر است
زنار ناله شنو اشک آتشش بنگر
که خون همی جهد و ظن مبر که آن شرر است
چه شد که باد هوا خاک می کند بر سر
برادریش گرامی مگر به خاک در است؟
اگر نه خاک زمین را مصیبتی سنگی است
چراش اینهمه خون های لعل در جگر است؟
بیا و یک نظر اعتبار کن در خاک
که خاک تکیه گه خسروان معتبر است؟
کنار خاک مقام بتان موی میان
کلاه لاله مثال شهان تاجور است
سری که بر سپر آفتاب می سایید
به زیر پای وحوش و سباع پی سپر است
به تخته بند مقید چو قد شمشاد است
بخاک تیره فرورفته روی چون قمر است
کجا شدند بزرگان نامور امروز؟
نشانشان به جهان در نه نام، نی اثر است
وفامجوی که این امهات و آبا را
نه مهر مادر برما، نه رحمت پدر است
درین پدر شفقت نیست، ورنه کردی رحم
برآنکه گفت که اینم خلف ترین پسر است
نجیب دین محمد، محمدبن حسین
که در دیار وجود او به جود مشتهر است
چراغ روشن او تا نشاند باداجل
به دود کرده سیه دوده ابوالبشر است
زآب دیده مردم ترست دامن خاک
چنانکه هر طرفش زابگیر بیشتر است
فلک برآمده زین غم به جامه های کبود
جهان تشنه به سوگ بزرگ پر هنر است
کسی که بود برو برفراز مسند ملک
مدار مملکت امروز بالشش مدر است
پناه ملک زکریا که لطف و قهرش را
طریق عقل و سیاست نتیجه نفع و ضرر است
پناه مملکت او بود درگذشت کنون
امید ملک بدین خواجه ملک سیر است
مدار مرکز اسلام شمس دولت و دین
که اختیار وجود و خلاصه بشر است
زآسمان خرد انجم معانی را
ضمیر او به شب تار ملک راهبر است
هر آنچه در کفش آمد غریق بخشش گشت
چه شک درین که به دریا درآمدن خطر است
خدایگانا! معلوم رای روشن توست
که بی وفاست حیات از وفات ناگزر است
بنای خاک بنایی است سخت سست نهاد
سرای عمر سرایی عظیم مختصر است
اگرچه عیش جهان است چو شکر شیرین
ولیک زهر هلاهل سرشته در شکر است
ترا به ملک سعادت قرار چندان باد
که در سرای قرار آن سعید را مقر است!