بهارخانه چین، عرصه گلستان است
مخوان بهار مغانش که دشت موغان است
خوش است وقت گل تازه زانکه در همه وقت
ندیم مجلس او بلبلی خوش الحان است
خوش است رقص سهی سرو با نوای هزار
از آنک در حرکت با هزار دستان است
میان باغ درخت شکوفه پنداری
که قصری از گهر اندر ریاض رضوان است
به باغ سفره مینا از آن گشاید گل
که صحن دشت پر از کاسه های مرجان است
از آن به مصر چمن در شکوفه گشت عزیز
که گل هنوز چو یوسف اسیر زندان است
قد بنفشه چرا شد خمیده چون امروز
هنوز غره عهد نبات بستان است
لب نباتی سوسن هنوز شیرین است
هنوز در دل غنچه خیال بستان است
کمان قوس و قزح تا زمانه پرزه کرد
ز ژاله بر سر گلزار، تیرباران است
از آن سهام، که شست هوا گشود، فصول
نشسته بر سر گلبن هزار پیکان است
اگرچه غنچه کشیدست پای در دامن
زده هوای دلش دست در گریبان است
زبند خویشتن آمد برون به کلی گل
از آن گشاده دل و تازه روی و خندان است
گهی ز فرط حیا بر جبین گل عرق است
گهی زروی هوا چشم ابر گریان است
رسیده آه سحرگاه بلبلان در گل
گمان مبر که زباد هوا پریشان است
به باغ دست نشین چنار شد قمری
ولی چه سود که از دست او درافغان است
لبان لاله و دندان ژاله پنداری
بخون لاله فروبرده ژاله دندان است
درون شیشه می آتشی است، همچو پری
سمن رخان چمن را مگر پری خوان است
خوشاکسی که درین فصل بر کمیت نشاط
حباب وار در افکنده گو به میدان است!
بیار ساقی گلچهره، راح ریحانی
که موسم گل و ایام راح و ریحان است
چو نرگسان قدح زر چه داری اندردست؟
بگرد و دور بگردان که دور گردان است
گل نشاط ببار است، کار عیش بساز
که کارو بار جهان را نمی توان دانست
گل است شاه ریاحین و خطبه بلبل
فراز منبر چوبین به نام سلطان است
مشرف از حمل است آفتاب و این شرفش
به یمن طالع مسعود و ظل یزدان است
سکندر آیت موسی کف خضر دانش
که خاک درگه او، عین آب حیوان است
خدایگان سلاطین عهد، شاه اویس
که مملکت تن و حکم روان او جان است
نجوم کوکب شاهی که زلف پرچم او
عروس تازه رخ فتح را، شبستان است
چهارپایه بخشش که باد پاینده!
درین سرای سپنجی چهار ارکان است
به روز بخشش او باد در کف بحر است
به جنب همت او خاک بر سرکان است
علو همت او دامن از جهان افشاند
سپهر با همه قدرش غبار دامان است
حمل چگونه هراسد زگرک در صحرا؟
اسد زشیر لوایش چنان هراسان است
فلک چو کلک تو را دید گفت: نیشکر است
زمانه گفت که نی نیست ابر نیسان است
خرد چو دید کفت گفت: کان کف بحر است
سپهر گفت که کف نیست، عین عمان است
به پاسبانی قصر تو رای می زد رای
خبر نداشت که این منصب آن کیوان است
مگر به غاشیه داریت بست قیصر روم
گمان نبرد که این منصب آن خاقان است
تراست ملک جهان ملک حجت ارخواهند
حسام قاطع تو حجت است و برهان است
کفت زبس که به گردون زر و گهر بخشید
فلک ز سیم و زر افکنده خشت ایوان است
درم که خلق جهان برکشیده اند آن را
به پیش دست تو با خاک راه یکسان است
سحاب چتر تو در آفتاب گردش چرخ
مظله ای است، که بالای ابر احسان است
به عهد دل تو مهتاب در جهان زانهاست
که رشته بافته بهر رفوی کتان است
حسام سبز که می کرد رخ به خون گلگون
ز سهم عدل تو چون بید لرز لرزان است
سواد چتر تو را آفتاب در سایه
مثال خط تو را آسمان به فرمان است
مدار کار جهان در زمان دولت توست
نه بر سپهر که او سخت سست پیمان است
زبان تیز قلم قاصرست از صفتت
که حصر مدح تو بیرون ز حد امکان است
سپهرگوی صفت با وجود این عظمت
به خدمت تو درآورده سرچو چوگان است
دبیر چرخ همی خواست تا کند قلمی
چو نیشکر شکر شکر شاه نتوانست
چناروار سزاوار اره و تبر است
مخالفت که زسرتابه پای دستان است
سیاه مور سیه خانه را نگر که کمر
ببسته در طلب منصب سلیمان است
چو دستبرد نماید کلیم در معجز
چه جای لشکر فرعون و عون هامان است
اویس نام و، حسن خلق و، مصطفی صفتی
برآستان تو سلمان، به جای حسان است
به یمن معجز دین محمدی امروز
بهین سخن، سخن پارسی سلمان است
همیشه تا که درین هفت تو سراپرده
هزار پرده سرا مطرب خوش الحان است
سپهر باد سراپرده جلالت تو!
اگر چه خیمه قدرت، هزار چندان است