" rel="stylesheet"/> "> ">

در مدح شیخ حسن

دل را هوای چشم تو بیمار می کند
جان را امید وصل تو تیمار می کند
طرار طره تو دلم برد و عارضت
رو وانهاده پشتی طرار می کند
از بندگی قد تو شد کار سرور است
آزادی از تو دارد و هموار می کند
خال تو پیش چشم تو زعنبر بخور کرد
وین بهر قوت دل بیمار می کند
هشیار باش ای دل غافل که چشم یار
مست است و قصد مردم هشیار می کند!
دیدار او به خواب خیال است دیده را
کاری است اینکه دولت بیدار می ماند
دربست با دلم دهن تنگ او به هیچ
او این چنین مضایقه بسیار می کند
افتاده دل زکار به یک بارگی که یار
هر جا غمی است بر دل من بار می کند
مرغ شکسته بال دل من که روز و شب
پرواز در هوای رخ یار می کند
تشویش از آن دو دام دلاویز می برد
اندیشه زان دو ترک کماندار می کند
مست است و بی خبر مگر از دور عدل شاه
چشم سیه دلش که دل آزار می کند
دارای عهد، شیخ حسن، آنکه خدمتش
چرخ دو تا به چاروبه ناچار می کند
شاهی که در هلاک اعادی به روز رزم
احیای رسم حیدر کرار می کند
روشن شد این که از غضب اوست کافتاب
خوناب لعل در دل احجار می کند
پوشیده نیست کز کرم اوست کاسمان
دیبای سبز در بر اشجار می کند
از شرم رای روشن او هر شب آفتاب
چون سایه سجده پس دیوار می کند
ای خسروی که کوکبه رای روشنت
رایات آفتاب نگونسار می کند!
از طیب خلق نافه گشای تو شمه ای است
باد آن روایتی که ز گلزار می کند
از فیض دست بحر یسار تو قطره ایست
ابر آن ترشحی که به اقطار می کند
در قطع و فصل دشمن بداصل بدگهر
تیغ تو پاکی گهر اظهار می کند
تو ملتفت مشو به عدو زانکه خود فلک
تدبیر دفع فتنه اشرار می کند
کانکس که کرد در حق دارا بدی هنوز
نقاش نقش او همه بردار می کند
گر مرتفع شوند نجوم فلک چه باک؟
رای تو حکم ثابت و سیار می کند
پیر ار بود وعده تدبیر چون نکرد
امید داشتم که مگر پار می کند
زامسال نیز قرب سه مه رفت و بندگیش
با من همان حکایت پیرار می کند
در حسب حال تذکره نظم کرده ام
نظمی که کسر لؤلؤ شهوار می کند
کاری ز پیش می رود از لطف شاهیش
این نظم را پیش تو در کار می کند
تا هر بهار خامه نقاش روزگار
برخار نقش صورت فرخار می کند
سرسبز باد گلبن جاه تو تازرشک
در چشم دشمنان مژه چون خار می کند!