وصف ماه من چو شعری را منور می کند
آفتاب از مطلع ان شعر سر برمی کند
لعل را لعل سبک روحش همی دارد گران
قند را لعل شکر ریزش مکرر می کند
چشم مستش کرد با جانم بدور لعل او
آنچه ساقی با خرد در دور ساغر می کند
فصلی از دیباچه حسن تو می خواند بهار
لاجرم رخسار گل را از حیا تر می کند
چون رخت نقاش چین را بر نمی خیزد ز دست
صورتی از هر چه او با خود مصور می کند
تا نشاند آرزوی نرگس بیمار تو
ناردان اشک رویم را مزعفر می کند
دارم از عشق قدت شکل مه نو در درون
زندگامی جان بدان شکل صنوبر می کند
خاک پایت می کنم بر آب حیوان اختیار
گر میان هر دو گردونم مخیر می کند
هندوی گیسو به پشتت شد قوی، وز پشت تو
شیرمردان را به گردن سلسله در می کند
من که چون آیینه ام یکرو و صافی دل چرا
دم به دم آیینه ام را دم مکدر می کند؟
هر که در کوی هوایت می نهد پای هوس
روز اول ترک سر با خود مقرر می کند
نیکبخت آن است کوهندوی چشم ترک توست
یا غلامی در دارای صفدر می کند
آفتاب سلطنت، سلطان معزالدین اویس
آنکه حکمش منع حکم چرخ و اختر می کند
آنکه عدلش گر حمایت می کند گوگرد را
زآتشش ایمن تر از یاقوت احمر می کند
آب و آتش داوری گر پیش عدلش می برند
رای او صلحی میان آب و آذر می کند
میش اگر از گرگ پیش از عهد او دل ریش بود
وه چه بزبازی که اکنون با غضنفر می کند
تا همای چتر او بال همایون باز کرد
باز بال خویش را چتر کبوتر می کند
تا نهد پا بر سر ایوان قدرش آفتاب
دست محکم در کمربند دو پیکر می کند
گر حوالت می کند بر قلعه هفتم فلک
ماه رایت را به یک ماهش مسخر می کند
ای شهنشاهی که قدرت بر سریر سلطنت
تکیه گه زین بالش سبز مدور می کند
در هر آن محضر که پیشت می نویسد آفتاب
سعد اکبر نام خود را عبداصغر می کند
آفرین بر برق تیغت کو به یکدم خصم را
فرق پیدا در میان ترک و مغفر می کند!
شرع را دستی است در عهدت که گر خواهد به حکم
این نه آبا را جدا از چار مادر می کند
دیده فتح و ظفر را میل در میل آسمان
از غبار شاهراهت کحل اغبر می کند
بوی اخلاقت صبا، اقصا به اقصا می برد
صیت احسانت خبر کشور به کشور می کند
عود و شکرزاده اندر لطف طبعت زان سبب
روزگار آن هر دو را با هم برادر می کند
پهلوی انصاف و دین عدل تو فربه کرده است
کیسه در یاوکان جود تو لاغر می کند
در جبین رایت و روی تو روشن دیده اند
آن روایت ها که راوی از سکندر می کند
می رود با سدره قدر تو طوبی را نسب
نامه انساب خود را گر مشجر می کند
آفتاب نوربخشی وز طریق تربیت
کیمیای التفاتت خاک را زر می کند
هر که را مستوفی رایت قلم بر سر کشید
کاتب اوراق نامش حک زدفتر می کند
فکر در مدح تو چون بی دست و پا بیگانه است
زآشنا گو آشنا در بحر اخضر می کند
آسمان بربست دست دشمنت، خونش بریز
گرچه خون خود در عروقش فعل نشتر می کند
دشمنت را در درون از حقد رنجی مزمن است
رو جوابش ده که سودای مزور می کند
دشمن برگشته بخت توست روباهی که او
پنجه با سر پنجه شیر دلاور می کند
روز خفاش است کور از کوربختی زانکه او
دشمنی در خفیه با خورشید خاور می کند
شاهد ملک است در عقد کسی کو همچو تو
دست در آغوش با شمشیر و خنجر می کند
آنکه او پا بر سر ناز و تنعم می نهد
روزگارش در جهان سردار و سرور می کند
پادشاهی چمن دادند گل را، زانکه گل
با وجود نازکی از خار بستر می کند
این منم شاها که طبع من زعقد مدحتت
بر عروس سلطنت صدگونه زیور می کند
می نویسم از جوانی باز مدحت این زمان
دفتر عیش مرا پیری مبتر می کند
بنده را عمری است اندک باقی و آن نیز صرف
در دعای پادشاه بنده پرور می کند
در سر من جز هوای دست بوست هیچ نیست
لیک درد پا و پیری منع چاکر می کند
می نشستم بردرت چون حلقه و اکنون مرا
طالع بد دور از آن حضرت از آن در می کند
بنده در کنجی است چون گنجی معطل لاجرم
همچو گنج از دست طالع خاک بر سر می کند
گر نمی یابد نصیبی کس زگنجم طرفه نیست
زانکه جست و جوی من ایام کمتر می کند
گرچه دور از حضرتم جز فکر مدح حضرتت
تا نپنداری که سلمان کار دیگر می کند
گفته ام عمری دعای شاه و دور از کار نیست
گر نظر در کار این پیر معمر می کند
قوت جور جهان و پیری و ضعف بدن
این سه حالت مرد را یکباره مضطر می کند
قحبه رعنای دنیا بین که با این کهنگی
تا چها در زیر این پیروزه چادر می کند
من دعایت می کنم هرجا که هستم بی ریا
و آنچه می گویم دلت دانم که باور می کند
این سخن را من نمی گویم که بر مصداق قول
این حکایت شعر من در بحر و دربر می کند
تاچو می آید به مشکات حمل، مصباح چرخ
باغ و بستان را به نور خود منور می کند
تاج گل را کز زرش گاورسه کاری کرده اند
شبنمش آویزهای در و گوهر می کند
از کنار نوعروس بوستان هر بامداد
باد برمی خیزد و عالم معنبر می کند
مغفر لعل شقایق کوه بر سر می نهد
جوشن مواج نیلی بحر در بر می کند
باغ عمرت تازه بادا تا دماغ ملک را
از نسیم گلبن دولت معطر می کند
رایت نصرت قرینت باد تا در شرق و غرب!
رایتت هر روز فتح ملک دیگر می کند!