باد سحرگهی به هوای تو جان دهد
آب حیات را، لب لعلت نشان دهد
در بوستان به یاد دهان تو غنچه را
هر دم هزار بوسه صبا بر دهان دهد
زانسان که عکس ماه دهد حسن روی گل
رویت به عکس حسن مه آسمان دهد
گلگونه از جمال تو خواهد به عاریت
باد صبا چو عرض گل و گلستان دهد
بر دم گمان که هست میان تراکمر
اما کجا میان تو تن در گمان دهد
در رشته جمال تو هر دل که عاشق است
جانی به یک نظر دهد و بس گران دهد
از حلقه دو زلف تو عطارد باد صبح
بویی به عالمی دهد و رایگان دهد
تا چند در هوای جمالت به آب چشم
بر چهره لاله کارم و برزعفران دهد؟
صفرای چهره را چو علاجی کنم سؤال
از دیده در جواب مرا ناردان دهد
ماند به پسته تو دهن طفل غنچه را
گردایه صبا، شکرش در دهان دهد
دندان فرو مبر به امید ای دل ار تورا
روزی لب نگار به کامی زبان دهد!
ما بیدلیم و راه غمت پرخطر، بگو
با زلف پردلت که ره بیدلان دهد
دادم دلی ضعیف به دست ستمگری
کس چون چنین دلی به چنان دلستان دهد
خود دل که را دهد که دهد دل به بی وفا
باری چو دل دهد به مهی مهربان دهد
چشمت به خنجر مژه عالم خراب کرد
کس خنجر کشیده به مستی چنان دهد
گردد به عینه لب من، چشمه حیات
هرگه که شرح آن لب شکرفشان دهد
چون منبع حیات نگردد به خاصیت
آن لب که بوسه بر در شاه جهان دهد؟
سلطان، معز دنیی و دین، کز نسیم عدل
نوشین روان به قالب نوشیروان دهد
دریای جود، شیخ اویس آنکه دولتش
آب نهال عدل زتیغ یمان دهد
شاهی که دفتر جم و دارآب صید او
گاهی به باد و گاه به آب روان دهد
کیوان به یک دقیقه فکرش کجا رسد؟
چرخش گر از هزار درج نردبان دهد
برقامت بزرگی او اطلس فلک
می زیبد ار بزرگی او تن دران دهد
در ملک دست یار قلم گشته عدل او
تا تاب گوشمال کمند و کمان دهد
بر روی ران آهوی اگر داغ او نهد
بس بوسه ها که شیر زحرمت بران دهد
پرواز نسر طایر چرخ، آنچه واقع است
زین آستان حضرت بخت آشیان دهد
ای سروری که رای تو در ضبط مملکت
هر دم خجالت خرد خرده دان دهد!
چون چرخ پیر طلعت بخت تو را بدید
گفت: ار دهد تو را مدد این نوجوان دهد
هست آستان حضرتت اقبال را حرم
مقبل کسی که بوسه بر این آستان دهد
صد بار گرد بالش خورشید، سرنهد
تا شاه زیر دست خود او را مکان دهد
از همت تو شرم ندارد سپهر دون
کز صبح تا به شام جهان را دونان دهد
گشته است پای باز مشرف به دست تو
برپای خویش بوسه پیاپی ازان دهد
چترت مظله است که سکان خاک را
از تاب آفتاب حوادث امان دهد
مشکل رسد به خاک درت چشمه حیات
ور خود به این امید همه عمر جان دهد
روزی که کرد لشکر مریخ رزم شاه
برجیس را زشعر سیه، طیلسان دهد
بهر هنروران گه هیجا زغیبها
عارض چو عرض جوشن و بر گستوان دهد
پای مبارک تو کند زور بر رکاب
دست مخالفت همه تاب عنان دهد
رمحت میان بسته نهد بهر دام و دد
یک خوان که شرح رزمگه هفتخوان دهد
شاها! اگرچه گفت «ظهیر» از سر طمع
این بیت را و حرص طمع بر هوان دهد:
«شاید که بعد خدمت سی سال در عراق
نانم هنوز خسرو مازنداران دهد»
داری تو جای آنکه کمین مدح خوان تو
صد ساله نان به صد چو قزل ارسلان دهد
روح «ظهیر» اگر شنود این قصیده را
صد بار بیش مرا بوسه بر زبان دهد
تا صبح نوعروس زمرد حجاب را
هر روز جلوه از تتق خاوران دهد
بادا عروس بخت تو رازینتی که چرخ
هر ساعتش به روی نما، صد جهان دهد