" rel="stylesheet"/> "> ">

در مدح سلطان اویس

سحرگهی که چمن، شمع لاله درگیرد
سمن به عزم صبوحی پیاله برگیرد
جهان پیر چون نرگس، جوان و تازه شود
هوای جام و نشاط قدح زسر گیرد
چو مرغ عیسی اگر لعبتی زگل سازی
زاعتدال هوا حکم جانور گیرد
مشابه گل زرد فلک شور گل سرخ
نخست تیغ برآرد، دگر سپر گیرد
نمونه ای است زحراق و آتش و کبریت
چراغ لاله که هر شب زباد درگیرد
بدان چراغ شب تیره تا سحر بلبل
همه لطایف اوراق گل زبرگیرد
اگر نسیم سحر، بر ختن گذار کند
زرشک مشک، چه خونها که در جگر گیرد
مسافری عجب است این گل رسیده که او
چوبرگ سفره بسازد، ره سفر گیرد!
زیک نسیم که در آستین غنچه بکر
دمد شمال چو مریم، به روح برگیرد
زبس قراضه که گل گرد کرد در دامن
مجال نیست که دامن به یکدگر گیرد
زآفتاب چو چرخ خمیده نرگس مست
بیاد خسرو آفاق جام زر گیرد
اگر حمایت او ذره را دهد تمکین
فراز مسند خورشید، مستقر گیرد
ایا سحاب نوالی که دست بخشش تو
به گاه فیض عطا بحر را شمر گیرد!
تو آفتاب منیری چو آفتاب سپهر
چهار بالش ملک از تو زیب و فر گیرد
عنایت تو روانی به یک نفس بخشد
کفایت تو جهانی به یک نظر گیرد
به فر داد تو دراج، چشم باز کند
به عون عدل تو روباه شیر نر گیرد
برید فکر تو افلاک زیر پا آرد
همای همتت آفاق زیر پر گیرد
چو تیغ تو بدرخشد قضا مفر جوید
چو شست تو بگشاید قدر حذر گیرد
مهابت تو اگر باد را عنان پیچد
صلابت تو اگر کوه را کمر گیرد
به قهر باد سبک را به خاک دفن کند
به حکم کوه گران را زجای برگیرد
عدو حسام تو را چشمه اجل خواند
ولی نیام تو را مطلع ظفر گیرد
چو آفتاب ضمیرت به یک اشارت رای
زحد خاور تا مرز باختر گیرد
شب زمانه به مهر تو گردد آبستن
وگرنه کین تو حالی دم سحر گیرد
زخاک پایت اگر حور ذره ای یابد
به خاک پات که در دامن بصر گیرد
شرار آتش قهرت اگر به کوه رسد
زخاصیت همه اجزای او شرر گیرد
زبان نطق تو با خامه گر سخن راند
چو نیشکر همه اجزای او شکر گیرد
بهار جاه زخلق تو رنگ و بو یابد
نهال عدل زبذل تو بار و بر گیرد
زمانه اطلس گل ریز سبز گردون را
زگرد کحلی خنگ تو آستر گیرد
اگر نه مدح تو گوید زمانه سوسن را
بنفشه وار زبان از قفا بدر گیرد
مرا زمانه فضیلت نهد بر اهل زمین
وگر همین قلم خشک و شعر تر گیرد
همیشه تا که خود این سرای شش سورا
زبهر آمد و شد خانه دو در گیرد
سرای عمر تو معمور باد تا حدی،
که کارخانه گردونش از تو فر گیرد