" rel="stylesheet"/> "> ">

در وصف ساغر و می

نیست پیدا، این محیط لاجوردی را کنار
ساقیا! دریای می در کشتی ساغر بیار!
جز به زرین زورق می مگذران عمر عزیز
زین محیط غم که بروی نیست کشتی را گذار
اندران شبها که خیل ماه بر دارد سپهر
زینهار از دجله خندق ساز و از کشتی حصار!
کشتی خورشید پیکر کانعکاس جرم او
روز روشن می نماید در دل شبهای تار
هست خرم گلشنی ترکیب او از چوب خشک
لیک چوب خشک او می آورد پیوسته بار
مرکبی چوبین روان با باد در رفتن ولی
نیست هیچ از رفتن او باد را بر دل غبار
روحش از باد شمال است و روان از آب بحر
نیست در گیتی جز این آب و هوایش سازگار
معده او بگذارند سنگ خارا را ولی
باشد اندر اندرونش آب صافی ناگوار
آب را هردم ز پهلویش بود رنگی دگر
خود همین باشد به غایت عالم حسن جوار
گردرین کشتی گذارد روزگار خود جهان
ایمن از موج حوادث بگذارند روزگار