آمد از ملک ملایک، دوش مرغی نامور
بسته بر بال همایون، نامه فتح و ظفر
هم نشاط قلب ارباب قلوبش برجناح
هم فراغ بال خلق عالمش بر بال وپر
نامه ای معرب به کسر دشمن و فتح عجم
کسر و فتحش کرده نام دشمنان زیر وزبر
نامه ای از خون بدخواهان منقط، وندران
شرح عزم و جزم و حزم پادشاه نامور
در بحر پادشاهی قطب چرخ سلطنت
سایه لطف الهی مایه فضل و هنر
ماه برج آرای چرخ سلطنت، سلطان اویس
اردشیر شیردل، اسکندر جمشیدفر
پادشاه بحر و بر «بحرالندی، طود العلی »
آفتاب سایه ور «کهف الوری خیرالبشر»
آنکه گر شیر فلک شمشیرش آرد در خیال
گرددش چون ناف آهو دل پرازخون جگر
طلعتش را پرتو انوار قدسی بر جبین
خاطرش را نسخه اسرار غیبی در نظر
در دل پاکش مخمر عدل چون می در نشاط
در سر کلکش مرکب بذل چون در نی شکر
عالم از حکمش منور همچو جسم است از روان
سکه از نامش مزین همچو عین است از بصر
گر براطراف چمن عدلش نشاند شحنه ای
پرده دار گل شود زی پس نسیم پرده در
چون عقاب آهنین منقار او گیرد هوا
نسر طایر گردد از سهمش فراهم بال و پر
وصف خلقش کان سفاین را مشرف کرده است
بحر چون آب روان در زیر لب خواند زبر
ای کلاه همتت را چارگوهر، چار ترک!
وی قبای حشمتت، را چرخ اطلس آستر!
رای عالی تو خواند شمع گردون رادخان
طبع فیاضت شمارد بحر عمان را شمر
ای مکحل دیده بختت به کحل لانیام!
وای مخاطب پنجه قهرت به امر لاتذر!
آفتاب از مه سیه رو می شود، زیرا که او
باز می خواهد به دورت داده خود از قمر
تا سپهر حلقه شکل این قرص حاصل کرده است
بس که گردیدست در خیل جلالت در به در
این درمهایی که می گردند گردش این زمان
از بساط مجلست برچیده اند آن بیشتر
گرچه صامت بود و مدفون زیرخاک از عهدکی
حی ناطق شد، بنام خسرو از انوال زر
راست می خواهی ترازو سنگسار اولیتر است
تا چرا در عهد جودت سرفرود آرد به زر؟
یک سر موهر که بیرون آید از فرمان تو
تا به موی تن برون آید برو چون نیشتر
روز کین وقتی که مردان در صف میدان رزم
پشت برجان و جهان کردند و رو بریکدگر
مغفر از تن کوهها تابان چو از کوه آفتاب
وز پس آن کوهها جسته پلنگان مشتهر
آن زمان کز گرد میدان چشم گردون گشت کور
وان زمان کزبانگ اسبان گوش گیتی گشت کر
صدره خارا ز دست باد پایان گشته چاک
جوشن ماهی ز خون ماهرویان گشته تر
شهسواران در میان نیزه ها جولان کنان
چون بر اطراف نیستان روزکین شیران نر
تیغ گاهی تن زدی گاهی زبان کردی دراز
بردی از زخم زبان گردن کشان را مغز سر
جز سپر نقشی نمی گردید آن دم در خیال
جز سنان چیزی نمی کرد آن زمان در دل گذر
همچو تیر از هر طرف می جست برق سهم زخوف
همچو گرد از هر جهت می جست باد شور و شر
تیغ می زد دشمن، الا آهنی می کوفت سرد
تیغ چون برجوشن تقدیر گردد کارگر؟
از بهار فتح و نصرت لاله زاری گشت دشت
گرد ابرو و کوس رعد و تیربرق چون مطر
بی قرار از دست اسبان سنگ گویی سنگ را
بادپایان نعلها کردند در آتش مگر
بس که بر هر جانبی می ریخت لشکر فوج فوج
همچو دریایی زجوشن موج می زد کوه ودر
مفردان در پیش لشکر ایستاده همچو کوه
برکشیده تیغ و دامن سخت کرده در کمر
ماه قلب افروز، یعنی آفتاب تیغ زن
برق جوشن پوش، یعنی آسمان نیزه ور
می درخشید از میان آهنین خفتان وخود
هم برآن صورت که از پولاد چین تابان گهر
ماه ملک آرای فتح از برج پیکر سنجقش
آن چنان می تافت کز قلب اسد تا بنده خور
تیر او هرجا که پی زد آمدش نصرت زپی
تیغ او هرجا که دم زد، شد دم او کارگر
از نهیب مار رمح و خنجر و شمشیر شاه
چون کشف می کرد پنهان اژدها سردر حجر
زرد و لرزان آفتاب خاوری زان رزمگه
رخ بتابید و عنان را تاخت سوی باختر
آسمان افکنده بردوش از شفق خونین کفن
آفتاب انداخت برآب از فلک زیرین سپر
بود آبستن شب زنگی شدش روزی فرح
زاد فرزندی مبارک نام فتح اندر سفر
نصرت اول کرده بود از ظلمت شب راه گم
شد در آخر نصرت حق تیغ او را راهبر
ذکر جنگ رستم و سعیی که تنها کرده بود
در شب تاری به توران شد هبا این شد هدر
صبح زیر لب دعا می خواند و آنگه می دمید
زود بود الحق دعای صبح صادق کارگر
باد رحمت بر دلیرانی که پیش تیغ و تیر
در پیت جانها سپر کردند تنها بی سپر
آفتاب عالم افروزی که در یکدم چو صبح
لشکری را همچو انجم کردی از عالم به در
سنگ حکمت گرنه بر دندان شمشیر آمدی
از مخالف در جهان نگذاشتی یک جانور
سعی ها کردند در باب غزا یاران ولی
قلعه کفار را آخر علی برکند در
گرنگشتی گوهر ذات شریفت واسطه
می گسست ایام سلک عقد نسل بوالبشر
هم بمیرند آخر آن اشرار کز شمشیر شاه
می جهند امروز می میرند یک یک چون شرر
دین پناها شهرتی دارد که در جنگ احد
کس نبود الا احد با احمد پیغامبر!
دادش ایزد عزتی بی یاری خیل و حشر
تا ندارد منت الا از خدای دادگر
منت ایزد را که عالی رایتت بردشمنان
همچنان پیروز شد بی منت خیل و حشر
پیش ازین گر بخت را دور از تو بر سرخاک بود
بر سرش هست این زمان تاج سران تاجور
گرچه از پشت پدر با افسرو بخت آمدی
افسر از بازوی خود داری نه از پشت پدر
پادشاهان گربه تاج و تخت کردند اعتبار
تاج و تخت پادشاهی شد به بختت معتبر
چون قلم باید بریدن سر به تیغ آن را که او
در زمانت سرنهد بر خط و فرمان دگر
آخر ظلم عدو بود اول انصاف تو
رایت مهدی پس از دجال گردد منتشر
با کف موسی که خواهد بوسه دادن سم گاو
یادم عیسی که خواهد رفت بردنبال خر
ظلمت ظلم عدو را نور عدالت محو کرد
آری آری صبح کاذب راست صادق بر اثر
بحر و بر کردی چنان ایمن که از امن و فراغ
ماهیان در بحر بگشودند جوشن را زبر
گوش دل بشنیده این آرام در ملک و ملک
چشم سرنادیده این انصاف در عدل عمر
بر سر عالم کسی گردد چو گردون مهربان
کوکند بهر صلاح ملک ترک خواب و خور
دار ملک سروری جستند خصمان، لاجرم
بر سر دارند اکنون کرده سرها سر به سر
طالب انگشترین در زینهارست این زمان
آنکه جست انگشترین ملک جم زین پیشتر
تا به شرق و غرب عالم می رسد تیغ قضا
تا به برو بحر گیتی می رود حکم قدر
عرصه ملکی که هست امروز در ملک قضا
باد شمشیر تو را در قبضه حکم آن قدر!
هر زمان در عرصه ملکت فزون ملکی دگر
هر نفس با رایت جاه تو ضم و فتح و کسر!