بسم نبود جفای رخ چو یاسمنش
بنفشه نیز گرفت است جانب سمنش
غزالم از کله تا طوق بست برگردن
به گردن است بسی خون آهوی ختنش
دل از عقیق لب او حریق گلگون خواست
چو لاله داد در اول پیاله درد دنش
در آن خیال که کردند از وصالش هیچ
نیست نقش به غیر از خیال پیرهنش
بجای خود بود ار سروناز برخیزد
زجای خویش و نشاند به جای خویشتنش
دلم دران رسن زلف عنبرین آویخت
بدان طمع که برون آید از چه ذقنش
هزار بار از آن چاه جان رسید برلب
که برنیامد کارم به مویی از رسنش
سرشک من چو درآید زراه دریا بار
بود همیشه به اطراف روم تاختنش
اگر گرفت جهان را سرشک من چه عجب
جهان بریخت مرا خون گرفت خون منش
که دیده بر سر و سرو تو برگ نسترنت
که بود باز سر سروبرگ نسترنش؟
به بوی آنکه دهد رنگ عارض تو به گل
نسیم صبح چه دمها که داد در چمنش
زشرم قند لبت در عرق گداخت نبات
بدین ترانه گرفتند خلق در دهنش
کسی که پیش دهان تو نام پسته برد
حقیقت است که مغزی ندارد آن سخنش
به دور چشم تو بدگوهری است جزع یمان
که ترک چشم تو خواند به گوهر یمنش
نهاده بوته قلبم غم تو در آتش
مگر خلاص دهد زآن خلاصه زمنش
عزیز مصر جهان یوسف سریر وجود
که او چو جان عزیزست و مملکت بدنش
عمر صلابت عثمان حیای حیدردل
که زنده گشت بدو دین احمد و سننش
نجوم کوکبه شاه جهان اویس که هست
قرین جام دم صاحب ولایت قرنش
روایح کرمش می دمد زباغ وجود
چنانکه بوی اویس از جوانب یمنش
جهان همت او عالمی است کز عظمت
که مرغزار سپهر است سبزه دمنش
بهر دیار که آب حسام زد دستش
فرونشاند غبار حوادث و فتنش
اگرنه شمسه ایوان او بدی خورشید
هزار بار شدی عنکبوت پرده تنش
همیشه هست و بود سرفراز گردن کش
سنان صدرنشین و کمند دل شکنش
لآلی سخنش گوهری است کزبن گوش
غلام حلقه به گوش است لؤلؤی عدنش
گرآفتاب نه برسمت طاعت تو بود
برون کشند نجوم از میان انجمنش
کمند قهرت اگر صبح را گلو گیرد
محال باشد ازین پس مجال دم زدنش
همای چتر تو را طالعی است هر روزی
شدن معارض خورشید و برسرآمدنش
هوای منزلت دست بوس خاتم توست
که برکند دل لعل بدخشی از وطنش
به باغ سبز فلک باد خیلت ارگذرد
زشاخ ثور بریزد شکوفه پرنش
شبان شبان زستمگر چنان شود ایمن
که گرگ و میش شود مستشار و مؤتمنش
من این مثلث عنبر نسیم نفروشم
وگر بهشت مثمن دهند در سمنش
مثلثی است غبار عبیر درگاهت
که خاک اوست به از خون نافه ختنش
بدین قصیده غرا «ظهیر» وقت منم
زمانه را چو تویی، اردشیر بن حسنش
زغصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا
بهار مدح تو آورد باز در سخنش
دعای شاه جهان واجب است و می گویم
که باد حافظ و ناصر خدای ذوالمننش!