" rel="stylesheet"/> "> ">

در مدح سلطان اویس

عید من آنکه هست خم ابرویش هلال
بر عین عید ابروی چون نون اوست دال
عیدی که قدر اوست فزون از هزارماه
ماهی که مثل او نبود، در هزار سال
خوش می خرامد ز بن گوش می کشد
هر دم به دوش غالیه زلف او شمال
تا خود خیال ابروی اوبست ماه نو
کج می نمود در نظر مردم این خیال
هندوی اوست هر سرمه از آن جهان
می گویدش: «مبارک » و می خواندش هلال
طالع شو ای خجسته مه نو! که عالمی است
بی عید طلعت تو همه روزه در ملال
لعلت به خنده می شکند حقه عقیق
چشمم به گریه می گسلد رشته لآل
با چشم مست گو که به میدان چو می بریز!
خون مرا مگو که حرامست یا حلال!
چوگان زلفت آنکه به میدان دلبری
سر جز به گوی ماه درآرد بود محال
کم می کنم حدیث دهان تو چون کنم
کآنجا سخن نمی رود از تنگی مجال
رویت گل دو روی به یک روی چون ندید
صد بار زرد و سرخ برآمد زانفعال
با توست گوییا نظر آفتاب ملک
کامد چو ماه عید مبارک رخت به فال
خورشید صبح سنجق و ماه زحل محل
دارای چرخ، کوکبه مشتری خصال
سلطان، معزدین خدا پادشه، اویس
سلطان بی عدیل و شهنشاه بی مثال
شاهی که ظل مرکز چتر جلال اوست
دوران هفت دایره را نقطه کمال
شاهی که زیر شهپر شاهین دولتش
خوش خفته است کبک دری با فراغ بال
ای گشته مالکان همه ملوک ملک تو
وی مال کان زکف دست تو پایمال
تقدیر داده تا ابدت بخت «لاینام »
ایزد سپرده در ازلت ملک «لایزال »
مهرست و ماه رای رزین تو را غلام
کان است و بحر طبع جواد تو را عیال
آفاق راست بحر کفت منشاء کرم
افلاک راست خاک درت مسند جلال
امر تو مرکبان زمین را کند روان
نهی تو بختیان فلک را نهد عقال
آن خلق خلق توست که ده تو زغیرتش
خون بسته است در جگر نافه غزال
وان لطف، لطف توست که در عین سلسبیل
بر روی کف می زند از طره اش زلال
وان قهر قهر توست که از باد هیبتش
آب نبات زهر شود در عروق بال
وان گرز گرز توست که بدخواه راکند
پیدا میان دو کتفش فرق در جدال
برکوه جامد ار گذرد باد هیبتت
گردند چون سحاب روان در هوا جبال
مریخ را بدل شمرد زهره بعد ازین
با ماه رایت تو اگر یابد اتصال
مه خواست تا به سم سمندت رسد مگر
خود را برو ببندد اگر دارد احتمال
آنجا که خنگ ماه منیر تو سم نهد
ماه نو اوفتاده بود در صف نعال
ظل ظلیل چتر تو و خوی پرچمت
رخسار نوعروس ظفر راست زلف و خال
گر التجاکند به تو خورشید خاوری
دیگر به نیم روز نبیند کسش، زوال
چرخ دوال باز اگر سرکشی کند
امرت کشد به جرم زجرم اسد دوال
بدخواه را چه زهره که گردد معارضت؟
با شیر خود چه پنجه تواند زدن شغال؟
دست سؤال پیش تو سایل چه آورد
چون هست پیش دست عطای تو بر سؤال
جود تو منع کرد ترازو از آن شدست
میزان درست مغربی مهر را زوال
شاها بدان خدای که از خوان نعمتش
دنیاست یک نواله و عقبی است یک نوال!
کامروز در جمیع ممالک منم که نیست
جز فکر مدحت تو مرا هیچ اشتغال
از صبح تا به شام دعای تو می کنم
بی آنکه باشدم طمع جاه و حرص مال
ورنه به دولتت چو دگر بندگان تو
من بنده نیز داشتمی منصب و منال
بر غیر حضرت تو حرام است شعر من
کان سحر مطلق است بهر مذهبی حلال
تا در طباع آتش و آب است اختلاف
تا در مزاج باد بهارست اعتدال!
بادا حدود ملک تو ایمن زاختلاف!
بادا مزاج امر تو خالی ز اختلال!
فرخنده باد بر تو شب قدر و روز عید!
پشت و پناه و قدر جلال تو ذوالجلال!