" rel="stylesheet"/> "> ">

در مدح دلشاد خاتون

زنجیر بند زلفت، زد حلقه بر در دل
خیل خیال ماهت، در دیده ساخت منزل
ای گل زحسن رویت، گشته خجل به صدرو
وی غنچه بر دهانت، عاشق شده به صد دل
زلف و خط تو با هم، هندوستان و طوطی
رخسار و خال مشکین، کافور و حب فلفل
سودای زلف مشکین، دارد دل شکسته
دیوانه گشت مسکین، می بایدش سلاسل
غایب شدن به صورت، از مامدان که مارا
گه طالعست، مانع، گه روزگار حایل
لعل حیات بخشت صدبار ریخت خونم
گویی به بخت من شد، آب حیات قاتل
یاقوت در چکانت، الماس راست حامی
شمشاد خوش خرامت، خورشید راست حامل
از عکس گونه هایت، در تاب ماه نخشب
وز سحر چشمهایت، بی آب چاه بابل
خواهی که یوسف جان، از چاه غم برآید
پرتاب کن زبالا، مشکین رسن فروهل
از حسن گل به گلزار، باد افکند ورق را
گر بر شمال خوانم، یک شمه زان شمایل
زان شانه بر سرآمد، کو موی می شکافد
در حل و عقد زلفت، کان نکته ایست مشکل
زنهار طره ات را، مگذار کان پریشان
دارد سر تطاول، در عهد شاه عادل
آن کعبه اعالی، وان قبله معالی!
آن منبع معانی، وان مجمع فضایل
نعل سم سمندش، تاج سر سلاطین
خاک در سرایش، آب رخ افاضل
رایات کامکاری، از روی اوست عالی
آیات شهریاری، در شأن اوست نازل
صیت مکارمش را، باد صباست مرکب
حمل مواهبش، را، ابر بهار محمل
چون روزگار حکمش، بر جن و انس نافذ
چون آفتاب عدلش، بر بحر و بر شامل
تا شاه باز چترش، بگرفت ملک سنجر
برکند نسر گردون، شهبال صیت طغرل
ای خیل حشمتت را نصرت فتاده درپی!
وی چتر دولتت را خورشید رفته در ظل!
در معرض عفافت، آن کعبه طهارت
در مجلس ثنایت، آن مصدر دلایل
پوشیده آستین را بر چهره بنت عمران
بوسیده آستان را، صدبار این وابل
از رشک حسن خطت، دست نگار بر سر
وزشرم لطف طبعت، پای زلال در گل
دارد زحسن خلقت، باد شمال بویی
شاخ شجر بدان بو، باشد به باد مایل
در صدر خصم رمحت تا یافت حکم نافذ
رفت از ولایت تن، جانش زدست عامل
جز در حصار آهن، یا در میان آبی
مثل تویی نیارد، با تو شدن مقابل
دست تو حاصل کان، در خاک ریخت یکسر
شاید اگر بگیرد زین دست کان معامل
در بخشش از مبادی تا دست برگشادی
هستند درایادی بسته میان انامل
شاخ نهال رمحت، برکنده بیخ یاغی
سیل سحاب جودت افزوده آب سایل
با حکم پایدارت کوه گران سبک سر
با عزم تیز تازت، برق عجول کاهل
هر عضو دشمنت شد، منزلگه بلایی
تیغ تو تیز گشته، در قطع آن منازل
چشم و چراغ عالم، بودی تو پیش ازان دم
کافلاک در گرفتند، اجرام را مشاعل
هان جام عید اینک، شاها کز انتظارش
می کف زدست بر سر خم راست پای در گل!
ساقی لاله رخ را، گو ساغری درافکن
گلگون چو اشک عاشق روشن چو رای عاقل
راحی که گرفشاند بر خاک جرعه ساقی
عظم رمیم گردد، حالی به روح واصل
مستان جز از معانی، می های ارغوانی
فارغ کن از عنادل، بر نغمه عنادل
مطرب که دوش گفتی، در پرده راز بربط
آوازها فکندست امروز در محافل
چنگ است بسته خود را، بر دامن مغنی
از دامن مغنی، زنهار دست مگسل!
ذوقی تمام دارد، در صبح عید باده
بی جستجوی شاعر بی گفت و گوی عاذل
راوی اگر نوازد، این شعر در سپاهان
روح کمال خواند، «لله در قایل »!
تا هر صبا روشن، این آبگون قفس را
از بال زاغ گردد، حاصل پر حواصل
فرخ صبا عیدت فرخنده باد و میمون!
طبع ستاره تابع کام زمانه حاصل!