گویی خیال قد تو ای گلستان چشم!
سروی است راست رسته بر آب روان چشم
تا نوبهار حسن تو بر چشم من گذشت
شد پرگل و شکوفه مرا بوستان چشم
چشمم سپر برآب فکندست تا تراست
گیسو کمند عارض از ابروکمان چشم
چشم و دلم فکنده بدین روز و می کشم
گاهی خسارت دل و گاهی زیان چشم
چشم فضول خانه دل را خراب کرد
یارب سیاه باد مرا، خان و مان چشم!
تاکی به مهر روی تو ریزند چون شهاب
سیارگان اشک من از آسمان چشم؟
تا چشمم از جمال تو خط نظر نیافت
خون است در میان دل و در میان چشم
صدگنج شایگان کنم اندر هر آستین
بهر نثارش از گهر رایگان چشم
پالوده سرشک و کباب جگر نهم
پیش خیال روی تو برگرد خوان چشم
با آنکه آب در جگرم نیست هر شبی
باشد عیار روی توام میهمان چشم
بنشاندش زمردمی انسان عین من
چون سرو تازه برلب آب روان چشم
وانگه زراوق عینی پیش آورم
قرابه زجاجی راوق فشان چشم
چشمم چوگلستان همه پر خار محنت است
شبنم نشسته به طرف گلستان چشم
در گوشه ها نشسته فروبرده سربرآب
از ترکتاز غمزه تو مردمان چشم
چشمم خیال ابروی شوخ توبست و هست
پیوسته این خیال کج اندر کمان چشم
از بس که من خیال تو تحریر می کنم
بشکست خامه مژه ام در بیان چشم
آنکش خیال لعل تو در چشم خانه ساخت
گوهر به آستین کشد از آستان چشم
گلگون اشک بس که براند بهر طرف
آنکس که او کشیده ندارد عنان چشم
در انتظار مقدم خیل خیال تو
روز و شب است بر سر ره دیده بان چشم
ننشاند همچو قد و رخت هیچ سروگل
اندر حدیقه حدقه باغبان چشم
در چشم تو کی آیم ازین سان که غمزه هاست
صف برکشیده اند کران تا کران چشم
هندوی چشم من سفر بحر می کند
آراسته است ازان به لآلی و کان چشم
گویی سحاب خاطر دریا و کان لطف
سرمایه داده است به دریا و کان چشم
آنکو عروس باصره بی رای و حسن او
بنمود چهره در تتق پرنیان چشم
شیرین بود زشکر شکرش دهان گوش
روشن به نور طلعت رویش روان چشم
بی حسن روی صائب او جلوه گر نشد
طاوس نور در چمن بوستان چشم
الا که در هوای لقای مبارکش
مرغ نظر نمی پرد از آشیان چشم
گر ابر همتش فکند سایه بر وجود
گوهر چکد بجای نم از ناودان چشم
چشم و چراغ اهل وجودی و ازوجود
ذات شریفت آمده بر سربسان چشم
اوج جلالت تو نبیند سپهر اگر
با صدهزار دیده کند امتحان چشم
از چشم حاسدان گل بخت توایمن است
کو را زخار غصه مبادا امان چشم
از کحل موکب تو جلاگر نیافتی
تاریک بودی آینه روشنان چشم
آن را که کحل دیده نه از خاک پای توست
آب سیه برآیدش از دودمان چشم
خصم مزور تو که روی بهیش نیست
بر روی چون بهی فکند ناردان چشم
با زیب خاک پایت اگر چشم یاد کرد
از سرمه باد خاک سیه در دهان چشم
ز ادراک اوج قدر تو شد چشم ناتوان
پیداست که تا چه قدر بود آخر توان چشم
شاها بدان خدای که فراش قدرتش
بنهاد شمع باصره در شمعدان چشم
بر آفتاب روی نگاران خرگهی
زابروی چون هلال کشد سایبان چشم
بر مسطر دماغ که مشکات دانش است
بنشانده است هندو کی پاسبان چشم
مهر و سپهر و روز و شب و مردم و نبات
ابداع کرده حکمتش اندر جهان چشم
از شرم آسمان فکند چشم بر زمین
ار بیند این مناظره اندر میان چشم
چشمم به مدح خاک درت کرد ترزبان
اینک هنوز می چکد آب از دهان چشم
تاهست گرد عارض سیمین مدار خط
تا هست زیر سایه ابرو مکان چشم
تا چشم بدخزان بهار سعادت است
بادا بهار جاه تو دور از خزان چشم!