زهی نهال قدرت سرو جویبار روان!
طراوت گل رویت بهار عالم جان
رخت زنسخه باغ ارم نمود مثال
دهانت از لب آب حیات داده نشان
ببوی سنبل زلفت دل نسیم سبک
زرشک سبزه خطت سر بنفشه گران
ترابه گرد نمک تا پدید شد سبزی
به سبزه و نمکت شد هزار جان مهمان
گه حدیث دهانت به نطق تنگ مجال
گه حکایت زلفت قلم شکسته زبان
بجز دهان تو در آفتاب گردش کس
ندیده ذره که باشد درو ستاره نهان
چراغ حسن تو را شمع روز پروانه
کمند زلف تو را باد صبح سرگردان
گشاده لشکر شامت به نیم روز کمین
کشیده ابروی شوخت بر آفتاب کمان
لب و دهان تو را تابدید خاتم لعل
لب نگین ز تحیر گرفت بر دندان
ز عکس آتش لعل تو هر زمان یاقوت
چو جزع چشم من آب اندر آورد به دهان
در آتش لبت آب حیات می بینم
مگر رسید به خاک جناب شاه جهان
سکندر رایت جمشید بزم دارا رای
خضر باقی مسیحا دم کلیم بیان
خدایگان سلاطین بحر و بر دلشاد
ملک نهاد ممالک ستان ملک پناه
زهی زخوان نوالت نواله فردوس
زهی زرشحه دستت رشاشه عمان
نه آستین کمالت بسوده دست یقین
نه آستان جلالت سپرده پای گمان
فشانده بر رخ افلاک دامنت همت
فکنده بر سر خورشید سایه احسان
نگین رای تو را جن و انس در طاعت
مثال امر تو را وحش و طیر در فرمان
کمینه مطرب بزمت هزار چون ناهید
کمینه بنده قدرت هزار چون کیوان
سوار عزم تو تا پای در رکاب آورد
فلک به دست مراد تو باز داد عنان
به نزد خلق تو باد شمال سرد نفس
زرشک لطف تو آب زلال تیره روان
اگر نبودی مرآت در لباس ذکور
زعفتت ننمودی جمال چهره عیان
بدان هوس که ببوسد بساط میدانت
زمهرماه شود گاه گوی و گه چوگان
زقصر رفعت تو قطع یم درج نکند
هزار دور فلک گربدو کند دوران
وجود غنچه گل در زمان تو سپری
از آن شود که به خون لعل می کند پیکان
خدایگانا نقلی شنیده ام کان نقل
برون زمرکز عقل است و قدرت انسان
جماعتی زسر حقد کرده اند مگر
به بنده نسبت کفران نعمت سلطان
بدان خدای که هر ذره از خداوندش
زآفتاب فزون تر نموده صد برهان
به مبدعی که به یک امر کن پدید آورد
هر آن دفینه که بد در خزینه امکان
بدان حکیم که او در طبیعت مگسی
نهد مرارت درد و حلاوت درمان
بدان شمال رضا کوسفاین ابرار
برد به جودی امن از مهالک طوفان
بدان نسیم عنایت که درکشد ناگه
ز روی شاهد مقصود برقع حرمان
به پنج نوبت احمد درین سپنج سرای
به چاربالش عیسی برین بلند مکان
به درس آدم تدریس «علم الاسماء»
به علم احمد و تعلیم علم القرآن
به مجد و گلشن ادریس و قدر رفعت او
به کنج خلوت ذوالنون و گنج حکمت آن
به آب روی سرشک ندامت عاصی
که می نشاند گرد جرایم عصیان
به حرمت نفس پاک عیسی مریم
به عزت قدم صدق موسی عمران
به حسن طلعت طاوس باغ قدس که هست
محل جلوه گهش صدر گلشن ایمان
به بلبل چمن جان که می کند هر دم
ترنم انا افصح به گونه گون دستان
بدان همای سعادت شکار یعنی عقل
که گرد کنگره عرش می کند طیران
به حق نه فلک و هشت خلد و هفت نجوم
به حق شش جهت و پنج حس و چار ارکان
به حسن خلق بهار و به مهر گرم تموز
به آب روی زمستان و روی زرد خزان
به نور با صره ماه در سیاهی شب
به خون منعقد لعل در مشیمه کان
به طیب نفحه باد شمال در شبگیر
به لطف قطره ابر بهار در نیسان
به صدق پاک ابوبکر و عون عدل عمر
به علم و طاعت حیدر به مصحف عثمان
بدان دو دردل افروز شب چراغ علی
که گوشواره عرشند و شمع جمع جنان
به حق صدق اویس و به قاسم بن حسن
به روح پاک حسین و به خیرات حسان
به خاک پای سر سروران روی زمین
که می برد به صفا آب چشمه حیوان
بدان همای همایون چتر سلطانی
که گسترید بر آفاق ظل امن و امان
به ابر دست جوادش که روز بخشش او
کف خجالت بر روی می زند عمان
که تا به خاک جنابت مشرف است سرم
از آنچه در حق من بنده برده اند گمان
بجز ثنای شما در نیامدم به ضمیر
به جز دعای شما در نیامدم به زبان
خلاف مدح و ثنای تو خود چه شاید گفت
اگر چنانکه بگوید تو را کسی چه ازان؟
زسنگ حادثه برج سپهر را چه خلل
زباد نامیه شمع ستاره را چه زیان
به حضرت تو حدیثی نهانیست مرا
عیان بگویم اگر باشدم مجال بیان
نماز شام که زرین غزاله در پس کوه
نهفته گشت و هوا کرد عزم مشک افشان
خیال یار و دیارم نشاند در کنجی
در آن میانه سبک شد سرم زخواب گران
چنان نمود که فرزند نور دیده من
چو شمع تافته و در گرفته و گریان
درآمد از در خلوت سرای من ناگه
چه گفت گفت که ای پیر کلبه احزان
زچشم زخم زمان دیده گوشمال فراق
زدستبرد هوا گشته پای مال هوان
برو برو که تو داری فراغتی از ما
بیا بیا که مرانیست طاقت هجران
کجا شد آن همه مهر و محبت و پیوند؟
کجا شد آن همه سوگند و وعده و پیمان؟
چه شد چه بود چه افتاد کین چنین ناگه؟
به اختیار جدا گشته ای زخان و زمان؟
به مصرت ارچه چو یوسف عزیز می دارند
مدار خوار به یکبار صحبت اخوان
به گریه گفتمش ای شمع و میوه دل من
به لابد گفتمش ای نور چشم و راحت جان
مرا فلک شرف بندگی درگاهی
نصیب کرد که شد سعد اکبرش دربان
ز حرص مال و منال و برای اهل وطن
مفارقت ز چنین حضرتی چگونه توان؟
دگر که در حق من شه عنایی دارد
مرا به حکم اجازت نمی دهد فرمان
جواب داد: که بابا سخن دراز مکش
مباف لاف و بهانه مجوی و قصه مخوان
هزار ذره اگر کم شود ز روی هوا
به ذره ای نرسد آفتاب را نقصان
مرا ترحم شاه زمانه معلوم است
دعای بنده مسکین به خدمتش برسان
بگو به روضه پاک شریف میردمشق
بگو به عصمت مهر مطهر ترسان
که یک دو ماه بفرمای بر طریق رضا
اجازت پدر بنده بنده ات سلمان
همیشه تا گره زرنگار ماه بود
چو گوی در خم چوگان آسمان گردان
مدار دور فلک باد در تصرف تو
چنانکه گردش و در تصرف چوگان