منت خدای را که بتأیید ذوالمنن
رونق گرفت شرع به پیرایه سنن!
خلقی است متفق، همه بر سنت اویس
ملکی است مجتمع، همه بر سیرت حسن
سوری است ملک را که مصون است تا ابد
از منجنیق ماتم و از رخنه محن
ماه چهارده شبه، در غره شباب
همچون هلال گشت، به خورشید مقترن
در صدر چار بالش بلقیس تکیه زد
جمشید روزگار علی رغم اهرمن
فرخنده باد تا ابد این سور و این زفاف
بر خسرو زمانه و شهزاده زمن
جمشید عهد، شیخ حسن، آفتاب جاه
دارای ملک پرور و نویین صف شکن
آنکه از نهیب خنجرش اندام آفتاب
پیوسته می جهد چو دل برق دریمن
از تاب زلف پرچم او عارض ظفر
تابنده چون جمال یقین از حجاب ظن
افکنده بحر را غضبش لرزه بر وجود
آورده آب را کرمش آب در دهن
آید ز جام معدلتش، بره شیر گیر
گردد به یمن تربیتش، پشه پیلتن
ای خسروی که گر به مثل سایه بان زند
نوشیروان عدل تو بر ساحت چمن
فراش باد زهره ندارد که بعد ازین
گردد به گرد پرده سرای گل و سمن
شاخ درخت باز ستاند به عون تو
از رهزنان باد خزان برگ خویشتن
شاید اگر بنات فلک چون بنین عهد
یابند در زمان تو جمعیت پرن
از چنبر مطاوعتت، هرکه سربتافت
حبل الورید گشت به گردن درش رسن
حکم قضا مثال قدر قدرت ترا
در کاینات حکم روان است بر بدن
جاه تو کشوری است که در باغ حشمتش
باشد بنفشه زار فلک سبزه دمن
لفظ تو گوهری است که در رشته خرد
دارد هزار دانه در ثمین، ثمن
هر سکه از نهیب خمار تو شد گران
دورش در اولین قدح آورد در ددن
هم بره را به عهد تو شیرست مستشار
هم قاز را بدور تو بازست مؤتمن
تا بر سریر ملک نزد تکیه حکم عدل تو
هم خوابه نیام نشد، خنجر فتن
ای رای روشن تو به روزی هزاربار
بر دختران غیب قبا کرد پیرهن!
تو نور عین عدلی، اگر عدل راست عین
تو جان جسم شرعی، اگر شرع راست تن
همچون کشف حسود تو را پوست شد حصار
چون کرم پیله خصم تو را جامه شد کفن
گیرم که دشمنت به صلابت شود چو کوه
سهل است هست صرصر قهر تو کوه کن
ور چون ستاره از عدد خیل بی شمار
لافی زند به غیبت خورشید تیغ زن
چندان بود سیاهی احشام شام را
کز خاوران کند یزک صبح تاختن
با حمله شمال چه تاب آورد چراغ؟
با دولت همای چه پهلو زند زغن ؟
هست اعتبار او همه آز عدت سپاه
هست اعتماد تو همه بر لطف ذوالمنن
برهان دولتت همه شمشیر قاطع است
و آن مخالفت همه تزویر و مکر و فن
چشم سعادت تو چو خورشید روشن است
دایم به نور طلعت این ماه انجمن
دارای عهد شیخ اویس آنکه ذات اوست
پیرایه بزرگی و سرمایه فطن
آن روح از لطافت او گشته منفعل
و آن عقل بر شمایل آن گشته مفتنن
جز در هوای خلق خوشش نافه دم نزد
زان دم که ناف مشک بریدند درختن
شاها من آن کسم که به مدح تو کرده ام!
گوش جهانیان صدف لؤلؤ عدن
من عندلیب آن چمنم کز هوای او
دارند رنگ و بوگل نسرین و نسترن
اکنون که دورگل سپری گشت و من پناه
آورده ام به سایه شمشاد و نارون
ای نوبهار عدل مرا بی نوا ممان !
وی دور روزگار مرا بال و پرمکن!
ده سال رفت تا به هوای تو کرده ام
ترک دیار و مسکن و مأوای خویشتن
ببریده ام چو نافه چینی زاهل خویش
برکنده ام چو لعل بدخشی دل از وطن
مگذار ضایعم که بسی در به مدح تو
در گوش روزگار، بخواهم گذاشتن
کامروز می کنند برای دوام نام
شاهان روزگار توسل به شعر من
رخساره عروس بزرگی نیافت زیب
ألا به خرده کاری مشاطه سخن
حسن کلام انوریست آنک می کند
تا این زمان حکایت احسان بوالحسن
باقی به قول شاعر طوسی است در جهان
ناموس و شیرمردی کاوس و تهمتن
افتاده بود بلبل طبع من از نوا
بازش بهار مدح تو آورد در سخن
تا در حدیقه فلک سبز آبگون
روید به صبح و شام گل زرد و نسترن
گلزار دولت تو که دارد نسیم خلد
آباد باد تا ابد از صرصر محن!
وین تازه میوه شجر عز و جاه را
از گردش زمان مرساد آفت شجن!
دایم ثنای جاه شما ذکر شیخ و شاب
دایم دعای جان شما ورد مرد و زن!