داغ ابروی تو دل پیوسته دارد بر جبین
نقش یاقوتت نگارد جان شیرین بر نگین
جز دهانت هیچ ناید در ضمیر خرده دان
جز لبت نقشی نبندد دیده باریک بین
با مه رویت بتابد ذره روی از آفتاب
با گل حسنت ندارد شاخ برگ یاسمین
با هوای خاک کویت برد ما را اتصال
پیشتر زان کامتزاج افتد میان مائوطین
زلف شستت راست در هر خم فزون از صدکمند
چشم مستت راست بر هر دل کمین پنجه کمین
روی پنهان می کند در قلب عقرب آفتاب
چره ات چون می شود پیدا ززلف عنبرین
نیستی آگه که چشمم در تمنای لبت
خاک کویت را به خون لعل می سازد عجین
مشک در سودای چین زلفت از آهوبرید
خود بدین سودا برید ایام ناف مشک چین
مهر جم با نام آصف برنگین دارد مگر
خاتم لعلت که دارد ملک جان زیرنگین
صاحب کافی کفایت، آصف جمشید فر
اختر برج وزارت، آفتاب ملک و دین
خواجه شمس الدین زکریا، آنکه نامش کرده اند
دامن آخرزمان را برطراز آستین
کان زبذل یم یمین او برد دایم یسار
یم به دست کان یسار او خورد دایم یمین
می شمارد قاف راایام حرفیش از وقار
می نماید یم به چشم عقل نصفش از یمین
دفع یأجوج بلا را حکم او سدی سدید
حفظ سکان زمین را رای او حصنی حصین
لطف طبعش داده با هم آب و آتش را قرار
حسن خطش کرده با هم نور و ظلمت را قرین
ای ز سودای سواد نافه مشک خطت
هر زمان بر خویشتن پیچیده زلف حور عین
حضرت رای رفیعت راست مهر و مه رهی
منت طبع کریمت راست بحر و کان رهین
عروة الوثقی فتراکت خرد چون دید و گفت
اعتصام ملک و دین را این سزد حبل المتین
تا نگردد روزی هر روزه را کلکت کفیل
نقش کی بندد که پوشد کسوت صورت چنین
مرکب عزم تو از هرجا که یک پی برگرفت
آسمان صد پی هم آنجا روی مالد بر زمین
جز میان نازک خوبان به عهد دولتت
کس نبیند لاغری را کو کشد بار سمین
مد کلکت گر کند دریای عمان را مدد
موجش آرد گوهروعنبر به دامن بعد ازین
باسها زین پس به طالع برنیاید آفتاب
گرسها با طالع نیک اخترت باشد قرین
آسمان گوژپشت ار خیمه زد بالای تو
آسمان ابرو و تو چشمی چه عیب است اندرین
گرچه ابروبرترست از چشم واین صورت کج است
عقل داند کو به پیشانی بود بالانشین
صاحبا با آنکه مهری گرم دارد آسمان
با خردمندان نمی دانم چراباشد به کین
آسمان لطفی ندارد ورنه کی در دور او
خارکش بودی گل نازک مزاج نازنین
گر جهان پاکیزه گوهر بودی و جوهرشناس
خود نکردی ریسمان در گردن در ثمین
پشه را بخشد سنان برقصد پیلان دمان
مور را بندد میان برکین شیران عرین
کرده راسخ حیله گرگین و زور پیل تن
در مزاج روبه و طبع پلنگ خویش بین
دوستی صاحب غرض باید که در پایان کار
برکند این را به صنعت پوست و آنرا پوستین
این همه بگذار کی شاید که دارد، بی نظام
کار و بار چون منی را خاصه با نظمی چنین
دورها باید بجان گردیدن این افلاک را
تاپدید آرد نظیرم شاعری سحر آفرین
مثل من گیرم پدید آورد کی پیدا کند
چون تو ممدوحی فضیلت پرور دانش گزین
دیگری گر می برد بر قول من ظن خطا
صدق دعوی من آخر خود تو می دانی یقین
کرد بر ناکامیم دورش قراری وین زمان
هم بر آن است و نمی گردد ازین چرخ برین
سین سلمان را اگر بیند به جنب کاف کام
روزگار از کام یک یک برکند دندان سین
برنمیآید ز ضعفم ناله و هرگز کجا
با هزاران غم برآید ناله زار حزین
خسرو پیروزه تخت آسمان تا می نهد
سبز خنگ چرخ را هر ماه، داغی بر سرین
نقره خنگ توسن زرین ستام آسمان
رایض امر تو را پیوسته بادا زیر زین!