منت ایزد را که ذات خسرو گیتی پناه
در پناه صحت است، از فیبض الطاف اله
منت ایزد را که شد بر آسمان سلطنت
از خسوف عقده ایام ایمن ماه جاه
احمد عیسی نفس، ایمن شد از تشویش غار
یوسف موسی بنان، فارغ شد از تعذیب چاه
بوستان بر دوستان افشاند زین بهجت نثار
آسمان بر آسمان افکند زین شادی کلاه
درنه اقلیم فلک شکرانه این مژده را
مسرعان عالم علوی به رسم مژده خواه
می ربایند از سر خورشید یاقوتی کله
می گشانید از بر افلاک پیروزی قباه
شکر این احسان و نعمت را روا باشد اگر
آسمان ها بر زمین مالند هر ساعت جباه
چیست زین به دولتی کز کنج عزلتگاه رنج
خسرو صاحب قران آمد به صدر بارگاه
ظل حق چشم و چراغ دوده چنگیزخان
شیخ حسن نویان امین دینفزای کفرکاه
آسمان قدر ثوابت لشکر سیاره سر
مشتری رای عطارد فطنت خورشیدگاه
ای به رفعت آسمانت ملک و دین را پایمرد!
ای به بخشش آستینت بحر و کان را دستگاه!
کو سلیمان تا ببیند مملکت را زیب و فر؟
کو فریدون تا بداند سلطنت را رسم و راه؟
خیط صبحت شاید از رفعت، طناب سایه بان
ساق عرشت زیبد از حشمت ستون بارگاه
سربرآب چشمه تیغت برآرد عاقبت
گرچه در گرداب گردون می کند خصمت شناه
ذکر تیغت در یمن خونابه گرداند عقیق
یاد لطفت در عدن در دانه گرداند میاه
اندر آن وادی که آدم با عصا در گل بماند
رایت او شد دلیل منزل ثم اجتباه
اندرین مدت که ذات پاک و نفس کاملت
داشت اندک زحمتی از چرخ دون و دهر داه
عالم الاسرار آگاه است کز اخلاص جان
بوده اند اندر دعایت مرد و زن بیگاه و گاه
برسرت خورشید میلرزید با چشمی پرآب
بردرت گردون همی گردید، باقدی دوتاه
در فراق عکس روی و رای ملک آرای تو
می برآید هر دم از آیینه خورشید آه
سایه حقی که بی نورت سواد مملکت
بود حقا چون سواد چشم بر چشمم سیاه
دست یکسر شسته بودیم از بقای خود ولی
لطف جان بخشت دلی می داد ما را گاه گاه
چشم بد دور از وجودی کو چو چشم نیکوان
داشت اندر عین بیماری دل مردم نگاه
تانپندارت کسی کز تب تنت در تاب شد
تابدین علت به ذاتت هیچ نقصان یافت راه
جوهر پاک تنت چون گردد از تب منکسر؟
جوهر یاقوت چون گردد خود از آتش تباه؟
چون جهان قدر وجودت راندانست آسمان
گوشمالی داد او را بر سبیل انتباه
این زمان از روی آن کین حزم را نسبت بدوست
از خجالت می نیارد کردبر رویت نگاه
هیچ می دانی حصول این سعادت از چه بود؟
از خلوص اعتقاد داور گیتی پناه
مریم عیسی نفس بلقیس جمشید اقتدار
عصمت الدنیا، خداوند جهان دلشاد شاه
آنکه کلک او دوای ملک دارد در دوات
وآنکه لطف او شفای خلق دارد در شفاه
برده چترش را سجود از روی طاعت مهر و ماه
بسته امرش را کمر از روی خدمت کوه کاه
کرده لطف شاملش گاه عنایت کاه کوه
گشته قهرمایلش روز سیاست کوه و کاه
کرده جود کان یسارش پیش دستی بر سؤال
برده عفو بردبارش شرمساری از گناه
سرفرازان را کلاهی مملکت را سرفراز
پادشاهان را پناهی خسروان را پادشاه
در جناب عصمتت مهر فلک را نیست بار
در حریم حرمتت باد صبا را نیست راه
گر نبودندی دولالا عنبر و کافور نام
روز و شب را خود نبودی در سرایت جایگاه
تا نبیند ماه رویت را زعزت آفتاب
می کشد هر ماه نیلی آتشین در چشم ماه
ابر اگر آموزد از طبع تو رسم مردمی
از زمین هرگز نرویاند بجز مردم گیاه
خاک درگاهت به صد میل زر سرخ آفتاب
روشنایی راکشد در دیده هر روزی بگاه
تا بر اهل تصور بر رخ نیلی بساط
ماه فرزین است و انجم بیدق و خورشید شاه
دشمنت در پای پیل افتاده بادا روز و شب!
دوستانت بر سر اسب سعادت سال و ماه!