ز حبس نفس خلاص ای عزیز اگر یابی
سریر سلطنت مصرجان مقریابی
ازین خرابه کنگر، مقام اگر ببری
فراز کنگره عرش مستقر یابی
اگر به چشم تأمل به خاک درنگری
به زیر پای خود اندر هزار سر یابی
کمال قدر و شرف می کنی طلب چون ماه
منازلی که تو می جویی از سفریابی
زخود سفر کن اگر نعمت ابد طلبی
که در چنین سفر آن سفره ماحضر یابی
تو مرغ بی پری از بال نیستت خبری
به بال کن طیران تا زبان پر یابی
به زیر تیغ چو کوهی نشسته تا باشد
که سنگ پاره ای از لعل بر کمر یابی
بدان قدر که بیابی ز رزق راضی شو
چو بیش و کم همه در قبضه قدر یابی
دل است کعبه عرفان و کعبه دل را
دراز صفاست توسعیی بکن که دریابی
ببوی دوست سحر خیز شو، چو باد صبا
که بوی دوست زمشکین دم سحریابی
چو مشک و عود عزیزی نفس و طیب نفس
بسوز سینه و خونابه جگر یابی
ندیم مجلس کروبیان قدس شوی
ز شر نفس خلاصی بجوی اگر یابی
به خلوت حرم دوست آن زمان برسی
کزین ده و دو درونه تتق گذریابی
دلی شکسته چو یاقوت شاد کن وانگه
به عهده من از آتش اگر ضرر یابی
اگرنه بر دل کوه است خاری از دوران
فسرده خون زچه در سینه حجر یابی؟
زغصه بر جگر بحر نیز، داغی هست
وگرنه از چه لبش خشک و چشم تر یابی؟
ز چشمت ار سبل ریب عیب برخیزد
سرایر حجب غیب در نظر یابی
خواص خاص زعامی مجو که ممکن نیست
که آنچه در دل بحر است در شمر یابی
برای مصلحتی پادشاه گردون را
گهی به خاور و گاهی به باختر یابی
سپهر با عظمت را، که بسته اند کمر
برای خدمت اولاد بوالبشر یابی
تو در مزارع دنیا چو تخم بدکاری
در آخرت هم ازین جنس بارو بریابی
دو تویی فقرا جامه ایست کز عظمت
هزار میخی افلاکش آستریابی
ندارد آن شرف و اعتبار دنیی دون
که خویش را تو بدان چیز معتبر یابی
ببخش مال و نترس از کمی که هرچه دهی
جزای آن به یک ده زدادگر یابی
تو همچو منبع ماهی به عینه چندانی
که بیشتر بدهی فیض، بیشتر یابی
چو غنچه خانه پر از برگ و دایمی دلتنگ
که کی زباد هوا خرده ای ز زریابی
مقررست نصیب ار هزار سعی کنی
هرآنچه هست مقدر همان قدر یابی
چو نرگست همگی چشم بر زر و سیم است
نظر به زر نکنی هیچ اگر بصر یابی
مکن ملامت دنیا که سست بنیاد است
کزین سرای دودر، خلد هشت دریابی
جلیس او شوی آنگه که چشم و گوشی را
کز آن جمال و مقال حبیب دریابی
چو گاو چشم ز دیدار عیب سازی کور
چو پیل گوش ز گفتار خلق کر یابی
گذر به لاله ستان کن چو باد تا در خاک
غریق خون همه سرهای تا جور یابی
اگر به نسخه تشریح چشم در نگری
شروح صنع در این جلد مختصر یابی
گذشت عمر عزیزت به هرزه تا امروز
دلا! بکوش که باقی عمر دریابی
تو مردمی ز همه مردمی امید مدار
که این کرم ز نفوس ملک سیر یابی
مباش در دم نحلی که در دمش نوش است
که در دم و دم او نوش نیشتر یابی
ببین که با همه حسن اللقا چه کوتاهست
بقای صبح دوم را که پرده دریابی
ز آه سرد حذر کن که کوه را چون کاه
ز باد سینه درویش بر حذر یابی
اگر کند سخنی در غلاف مظلومی
از آن بترس که شمشیر کارگر یابی
تو از صداع شرارت دگر چه خواهی یافت
ز آسمان که دخانیش بر شرر یابی
همیشه نفع رسان باش و بردبار چو خاک
که مکث عمر گرامی ازین ممر یابی