مگس وار، از سر خوان وصال خود، مران ما را
نه مهمان توام آخر، بخوان روزی، بخوان، ما را
کنار از ما چه می جویی؟ میان بگشاد می، بنشین
به اقبالت مگر، کاری، برآید زین میان، ما را
از آنم قصد جان کردی، که من برگردم از کویت
«معاذلله » که برگردم! چه گردانی به جان، ما را؟
تو زوری می کنی بر ما و ما، خواهیم جورت را
کشیدن چون کمان تا هست، پی بر استخوان ما را
رقیبان در حق ما، بد همی گویند و کی هزگز
توانند از نکو رویان، جداکردن بدان، ما را؟!
چو اجزای وجود ما، مرکب شد ز سودایت
چه غم، گر چون قلم گیرند، مردم بر زبان ما را
قیامت باشد آن روزی که بر سوی تو چون نرگس
ز خواب خوش، برانگیزند مست و سرگردان ما را
نشان آب حیوان کز، دهان خضر، می جستم
دهانت می دهد اینک، به زیر لب نشان، مارا
بیا سلمان بیا تا سر، کنیم اندر سر کارش
کزین خوشتر سروکاری، نباشد در جهان مارا