" rel="stylesheet"/> "> ">

شماره ٤: بدست باد گه گاهی، سلامی می رسان، یا را

بدست باد گه گاهی، سلامی می رسان، یا را
که از لطف تو خود آخر، سلامی می رسد ما را
خنک، باد سحرگاهی که در کوی تو، گه گاهش
مجال خاک بوسی هست و ما را نیست آن، یارا
شکایت نامه شوق تو را بر کوه اگر خوانم
ز رقت چشمه ها گردند، گریان سنگ خارا را
ز رفتن راه عاجز کرد و ره را نیست پایانی
اگر کاری به سر می شد، ز سر می ساختم پا را
ز شرح حال من، زلف تو طوماری است سربسته
اگر خواهی خبر، بگشا، سر طومار سودا را
شب یلدا است هر تاری زمویت، وین عجب کاری
که من روزی نمی بینم، خود این شبهای یلدا را
به فردا می دهی هر دم، مرا امید و می دانم
که در شبهای سودایت، امیدی نیست فردا را
نسیم صبح اگر یابی، گذر بر منزل لیلی
بپرسی از من مجنون، دل رنجور شیدا را
ور از تنهایی سلمان و حال او خبر، پرسد
بگو بی جان و بی جانان، چه باشد حال تنها را